نمیدونم از کجا واز چی شروع کنممعمولا وقتی اینجوری میشم خیلی سخت میشه همه چیز برامحتی نوشتن
حرفها و کلمات درونم را پر کرده اند و آمده و آمده اند تا گلویماز انجا بالاتر نمی آینددارد خفه ام می کنند این همه نگفتن.
به زندگی این روزهایم از بالاتر نگاه میکنم
امسال.سالی پر از نوسان.بلندی هایی که رمق از جوانی ام گرفت. و پستی هایی که پستم کرد.
در قسمتی از سالهای عمرم گیر کرده ام.حبس شده امهرچه به در و دیوار میزنم ولی هیچ کس به کمکم نمی آیدحتی خودم
و ای کاش تنها بودمچون غم تنهایی کمتر از این است که دورت شلوغ باشد و همه ادعای با تو بودن داشته باشند ولی هیچکس دردت را نفهمد
خسته ام از سالهایی که به جوانی و اوج زندگی و نشاط معروف است ولی برای من اوج پیری و تنهایی شده است.
انگار در باتلاقی افتاده ام که هرچه دست و پا میزنم بیشتر فرو میروم
دیگر روحیه ای برایم نمانده است چون امیدی نمانده برایمامید نجاتامید تغییر
بعد از ظهر است و هوا مثل روزهای زندگی من بسیار سرد استسوز دارد این سرمادرست مانند سوز حسرت های زندگی من
آن جاوید با ان همه اشتیاق و انرژیفقط یک جسم خسته مانده است که فقط دنبال گوشه ی تنهایی و خواب است
خواب تنها چیزی است که آرامم میکند این روزهاآرام بخش کوتاهی برای فراموشی این روزها
دیگران میگویند عاشق شده امبعضی ها فشار درس و کاربعضی ها هم محبت و توجه خود را دوچندان کرده اند که شاید تغییری ببینند ،
اما من فقط نگاه میکنم.
نگاه ، تنها واکنش من است به تمام رفتارها.
به حرف اولم رسیدمدر گوشه ای از سالهای عمرم گیر کرده ام که صدایم را هیچ کس پاسخ گو نیست
این روزها هیچ کاری از هیچ کس برایم بر نمی آید
این روزها را کاش میشد به عقب بازگشت و عوض کرد مسیر را
و یا کاش میشد به جلوتر رفت و شاهد اتفاقات بهتری بود.
حیف که نمیشود.
کاش میشد این روزها را کمی مُرد
درباره این سایت