بهار که می گویند دلم سبک می شود و اما دلتنگی آمدنش همیشه آزارم می داده.
از کودکی دوستش نداشتم بوی عید را می گویم.
دلتنگی عجیبی سالهاست هر اسفند من را به بهار بی باران می خواند .
و بغض کال آخر اسفند که روز های آخر سال می رسد به اشک.
و تو فقط دوست داری تنهایی و فرو شکستن بغضت را .
بی بهانه دنبال جایی هستی تا برایت بشود بهانه اشک.
و این روز ها بهانه ها کم نیستند.
نروی دنبال قطره های چشم زلالی اش تو را به بزمی دعوت می کند تا بر گونه هایت سرازیر شود و بر مژگانت بیاویزد.
و این می شود سر آغاز آرامش چند ساعته و باز هم دلتنگی هوای بهار.
که با توست و رهایت نمی کند و نفس کشیدن را برایت دشوار ساخته .
بهار.
امسال به خاطر فاطمیه بی باران نیا.
بهار. بهانه ی تمام بغض های فروخفته ام بی باران نیا .
سید قفس ما شکسته آزاد شدیم از غم.
رها شدیم .
هوس فکه داشتم خدا کاش میشد بروم.
سید گفتی:
خوبان را مزد میدهند به شهادت.
من را چاره ای کن که خوب نیستم.
صابرم کن به این شبهای جدایی از باران.
سید
خدا کند فکه باران ببارد.
آخر می دانی:
تا باران نبارد بغض من تمام نمی شود.
درباره این سایت