وقتی دلت گرفته و سنگینیِ پلک های نگاهت، در هجوم ثانیه ها تو را سر به زانوی اندوه می کند.
دلت پر می کشد برای هوایی که بوی اسپند و عطر گلابش مست می کند آدم را.
از آن هواهایی که تازگی اش جان و دلت را می گشاید به بد مستی.
چه شوقی دارد وقتی فکر میکنی در این هوایی بی کسی ها، کسی حسابی هوایت را دارد.
کسی که می توانی در حریمش آشیانه بسازی و به اندازه ی آسمان در این آشیانه، پر بگشایی .
کسی که مثل هیچکس نیست.
راستی قول داده بودمت اگر کبوترم کنی چنین می کنم و چنان.
اما دیدی از خانه ی مهرت که بیرون شدم فراموشم شد؟
صبح ها سر سجاده احساس لطیف نم چشم را خواستن، لطفیست که دریغش نمی کنند اگر سر وعده باشم که نبودم.
اما باز هم در عین شرمندگی می خواهم حجم سنگین دلم را پیش تو بیاورم تا بارِ خسته جانی ام را سبک کنی.
با این دلِ سیاهم هنوز هم شوق نگاهت را دارم.
انیس من، این دل خسته و سیاه را ضامن می شوی؟
اشتراک گذاری در تلگرام
تبلیغات
درباره این سایت