در اوج گرمای تابستان،
حرف عشق تو که به میان می آید
باز هم بوی تلخِ پاییزی دیگر، از انتهای شهریور،
می پیچد در کوچه باغ خاموش دل من.
و در آغاز مهرِ نامهربانِ خزان های بی تویی؛
صبح به صبح سلام می دهم به آفتابی که
فروغ چهره ی دل آرای تو را،
در شعاع های بی جانش نمی گستراند.
و انتهای هر شب
تسلیم تاریکی محض می شوم، تا سحری دیگر.
و باز هم فلق می رسد،
و من همچنان حیران و سرگردان،
نشسته ام، به تماشای عبور ثانیه ها
و دریغ که، بی تو چنان آرام میگذرد روزگارم که گویی،
تنها معنای عشق، بی دردی است!
و نبون تو، یعنی عادت من، به سوال ها و درددل های بی جواب!
آه از این تکرارهای مکرر
و تعظیم های بی خیالِ من،
دردهایم که شروع میشود فقط بیاد تو می افتم
نمیدانمبیخیالباشد درگلویم.
آن هم، شاید در وقتی دیگر بارید.
درباره این سایت