قلم را به دستِ دلی سرگشته دادم و دل باز هم، سررشته ی کلام را برد به سمت تو.
تویی که،عمر مرا؛ هر روز کهنه تر می کند عشقت؛ و من در عشقت می میرم
لطفا چند قدم پیش تر برو تا دل آرام را، بنگری.
آنجایی که جایی برای ایستادن نیست و رفتن، تنها راه ماندنِ ابدیِ یک عاشقانه است.فقط کمی بیشتر نگاهم کن.
روزهاست، روی این صفحه خاکستری، حرفی از عاشقانه های ناب نیست! و منِ خسته و دلبسته به دنیا را، هیچ کس نمی فهمد.
تو هم حالم را نمی فهمی دلِ من.
نمی دانی چه می گذرد بر من و تو، نه بد است و نه خوب ، مانده، تُهی و پوچ، باز هم مبهوت و در میان خاکستر اندوه.
کجا و کِی تمام می شود ندانم. آه بگذار بگذرم.
دستم را که می گیرد نبضم می زند. انگار گویی زنده ام .
اما از من بپرس حال دلم را، که دل، خویش غرق آشوب است و بی دل شدنم را گواهی میدهد.
نبضم این روزها دروغگو شده مدام میزند و اصلا حال مرا نمی فهمد.
حس میکنم با این لبخندهای پشتِ نقابِ فرویخته در چهره ام، دلم هم جنون گرفته، باید راهیِ جایی شود که درمانش تویی.
طبیب تجویز زهر برایم کند بهتر است از دوای شفایی که دوریت را رقم میزند.
بی نگاهِ تو حتی، زهر هم بر من اثر ندارد. نمی کُشد و راحت نمی کند.
گاه می اندیشم بی تو، تمامِ عالم با راحتی من مشکل دارد.
حتی نمی خواهند راحت بمیرم. دوای دردهای من.
دستت را می بوسم. رهایم مکن . . .
درباره این سایت