سوزن عشقت را به دستان لرزانم میگیرم و نخی تیره رنگ جلوی چشمانم خودنمایی می کند.

آرام نگاه خسته ام را می دوزم به روزهای پرخاطره ی بودنت. یاد تو و خاطراتت تمام دل و جانم را گرفته است.

دارم شکاف هایی را که از روزهای نبودنت در دلم ایجاد شده آهسته آهسته رفو می کنم.

با خودم می گویم کاش بود و مثل آن روزها، دست دلم را میگرفت و هر دو با هم دلتنگی های خاموش روزگار را مرور می کردیم از غم های انباشته شده بر روی دلم می شنید و تمام اندوه سینه ام را بر شانه هایش می کشید.

و من باز بال می گشودم و رهاتر از همیشه در طول زمین قدم برمی داشتم.آخ که چقدر دلم تنگ شده برای آن روزهایی که بودی و من بدون هیچ خیالی خود را در آغوش کارهای روزمره می انداختم .

می رفتم و می رسیدم و اوج می گرفتم اصلا راه و رسم پریدن را از خودت آموخته بودم.

اما هرچقدر هم حسرت بخورم تو باز نمی گردی.

حالا انگار سال هاست که رفته ای و من هر روز سفر می کنم به اقیانوس خاطراتت و امواج پر تلاطمش به قطعه ای از جزایر مهربانی ات می رسم و باز هم تو را مرور می کنم بی آنکه باشی


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

نسیم سفر اُرس دختری به نام بیتا نوت های کوتاه vkjwekdjkj khabarzardme دکتر متخصص لیزر درمانی بواسیر saftysign.parsablog.com عشقي که دست خودم نبود... بهترین قالب های وردپرس جهان