آرامــم کــن



سلام

امروز تا ظهر سرکار بودم

عصر سردردم خیلی بدتر شد

با شمایی که نمیشناسم که تعارف ندارم راستش رو بخواید پول ندارم برم دکتر

و از طرفی هزینه های زیادی بهم اضافه شده

سخت شده

گاهی میترسم از این سردرد هام

پر از ابهام و علامت سواله زندگیم

کار هرشبم شده فکر و فکر و فکر

فکر کنم توی دایره لغات هم نمی گنجه حالم

حس میکنم محرم نزدیکه

خدایا من جز تو کسی رو ندارم


سلام

نزدیک یک سال است که دیگه دستم به نوشتن های همیشگی ام نمیره

نوشته هایی که خواننده رو برآشفته کنه و تحسینم کنه

دارم بی تعارف مینویسم

سردرد ها داره نگرانم میکنه

شبها دوست دارم نفس های عمیق بکشم وبه مسائل عمیق تر فکر کنم

به آینده

به گذشته

به خودم و به زندگیم

راستش ایتجوری نمیشه

فردا باید زیارت شهدای گمنام برم

زیارت لازمم

خدا من خیلی بهت نیاز دارم


سلام

شب تولد امام رضاست

اما دل من ناآروم ترینه

تنهای تنها

امشب رفتم هیات و توی مراسم مولودی برای دل غم زده خودم گریه کردم

ولی باز دلم داغونه

انگار با هر باد دلم ت میخوره

دلتنگی گاهی نفس رو توی سینم حبس میکنه

هنوز با آهنگ های قدیمی و یا غمگین بی هوا دل من می پاشه از هم.

رفتم داروخانه-!

امروز رفتیم واسه فروش و بد نبود

خیلی کلافه ام

خیلی دلم میخواد مسیری و دری برام باز بشه

سرده.حال دلمو میگمسرد و تاریکه

خیلی دیرهچرا خواب نمیرم.

بیخیال.قورت بده این بغض لعنتی.نفسم حبس میشه گاهی.

آقا تولدت مبارک

بقیه اش؛ بماند بین من و شما


سلام

امروز ب صورت اتفاقی در مغازه یکی از قاریان ممتاز شهر یکی از بهترین وعاظ و اساتید شهر و بهترین دوستم رو دیدم.آقا سیدعلی حسینی

از گذشته پرسیدمشاورم بود

براش توضیح دادم

گفت بعد از حل مشکل یه شیرینی به مذاق آدم می چشانن که اون سختی فراموش میشه

من چیزی نگفتم 

فقط فکر کردم به حرفش

من خودم ساختم یا خودم خراب کردم؟

نمیدونم چرا ولی با دیدن سید کلی فکر و سوال توی ذهنم شکل گرفت

چرا؟چرا؟؟

نزدیک صبحه.بعد از روزی سنگین و خسته کننده باز خواب ندارم

انگار برای مجازات باید بیدار بمانم

دهه کرامته

امام رضا تو که همیشه حواست بهم بوده

منو دریاب آقا

#خسته_تنها



بهار تویی
که می آیی و دستهایم
شکوفه می دهند ناغافل!
تویی که با تمامِ خستگی
باز هم آرامشی!
باز هزار ستاره ی بی افول
هزار پروانه ی بیقرار
هزار شوق بی دلیل را
در خلوتِ آغوشِ من میریزی انگار
بهار تویی. .
شرح خستگی. یادش بخیر آن روزهای که نامش روزهای "خوب" بود.

روزهایی فارغ از هر تعلق.روزهای قلم به دست گرفتن های بی دغدغه، روزهای عاری از هرکپی و تایپ و.

چقدر خوب بود فقط و فقط برای تو نوشتن.از تو نوشتن روی کاغذ های کاهی  و به رخ کشیدن عطر ناب گل نرگس بر بوی تند جوهر خودکارها .
یادش بخیر مجال خاطره انگیز زندگی در بی خیالی و سربه هوایی های مطلق .

چه بی حساب و کتاب خرج کردیم روزهای بی بازگشت عمر را.

بهار  هم غریب و بی عشق آمد

و من ماندم و بی تویی

و یک دنیا سکوت.


آدم در تنهایی است که می پوسد و پوک می شود و خودش هم حالیش نیست.

می دانی؟ تنهایی مثل ته کفش می ماند، یکباره نگاه می کنی می بینی سوراخ شده.

یکباره می فهمی که یک چیزی دیگر نیست.

بیشتر آدم های دنیا در هر شغلی که باشند از خودشان هرگز نمی پرسند چرا چنین شغلی دارند.

چیزهای دیگری هم هست که آدم دنبال دلیلش نمی گردد.

یکیش مثل تنهایی است.

خیلی ها فکر می کنند که سلامتی بزرگ ترین نعمت است، ولی سخت دراشتباهند،

وقتی سالم باشی و در تنهایی دست و پا بزنی ، آنی مریض می شوی،

بدترین نحوست ها می آید سراغت ، غم از در و دیوارت می بارد، کپک می زنی،


کاش مریض باشی ولی #تنها نباشی.


از کتاب تماما مخصوص، عباس معروفی .


گاهی اوقات چیزی به اسم استراحت نیاز است
یک استراحت طولانی. یک فکر آزاد.یک زندگی بدون دغدغه

گاهی نیاز است از هر چه هست دل بکنـی
و خودت را به دست باد بسـپاری

گاهی اوقات یک نفس عمیق لازم است
جایی دور جایی که فقط دوست داشتنی هایت باشنـد

جایی که اگر کسی هم خواست باشد دوست داشتنی هایت باشد

گاهی یک خواب بدون استـرس لازم است

گاهی
زندگی لازم است .

بهاره حصاری


می اندیشی دلِ خسته و جانِ مانده ات، تو را بکشد به کجا بهتر است در این روزهای تلخ دوری؟ اصلا شمارش کرده ای روزهایت را؟ می دانی پاییز هم رفته و تو در زمستان، زانوی غم هایت را بغل کرده ای؟ و هر شب برایت شده شب یلدا، تاریک و تیره و تار.
آنقدر بلند که حس می کنی اگر تا خود صبح هم بدوی سحر نمی شود.
 کاش می شد تمام خودت را جمع میکردی و می ریختی داخل چیزی شبیه یک گونی و بعد به دوش می گرفتی با خود می کشیدی تمام وزن اندوهِ این روزهایی که بی آمدن باران فقط زمستان را تحمل می کنی و می بردی به جایی که بگریزی از وزنِ اندوهی که مچاله ات کرده میان این همه ندیدن ها و حسرت های جامانده در دلت.

می بردی به جای خیلی خوب و روحِ خسته ات را چون کبوتری وحشی، رها می کردی میانِ آسمانش و آنجا دیگر برایت می شد خود بهشت! فکرش را بکن، حالا می توانستی اگر خوب بودی سرت را بگیری به سمت خورشیدِ گرم مهربانیِ انیس النفوس و ذل بزنی توی مشبک های ضریحش و اشک هایت، سُر بخورد روی گونه هایی که یخ کرده در میان صحن انقلاب و دست هایت را می گرفتی زیرِ چشمه یِ گوارایِ سقاخانه اش و سیراب می شدی از کرامت و عشقش.

راستی اگر رفته بودی این ساعت ها، میان خلوتِ آرامِ خیابانِ خسروی روبروی باب الجوادش اذن ورود می خواندی و در میان ازدحام هوای مه آلود صحنِ جامعِ اش بخارِ داغِ نفس هایت در سرمای متراکم هوایش اشتیاق شیرین دیدارش را صد چندان می کرد.
 و تو در دلِ نگاهی به گنبد و گلدسته های خورشیدی آسمانش، دوباره جان میگرفتی و هر گام که برمیداشتی یک عاشقانه را توی ذهنت مرور می کردی تا برایش بخوانی و خط به خط کتیبه هایش را زیر لب زمزمه می کردی تا از او مدام بگویی.
و باز هم به یاد روزهای خوبِ در کنارش بودن، با نسیم و پرچمش عشق بازی میکردی که آقا، اگر حرفم را شنیدی پرچمت بچرخد سمت مشرقِ نگاهم. 
و ذوق می کردی از این همه سکوت و حرف های رایت ِمهربانی اش در نسیمِ شبانگاهی که همه را، فقط او می شنید .

و سحرگاه که می شد شال گردنت را تا پای چشم هایت بالا میکشیدی و به هوای پنجره فولادش از میان صحن انقلاب روی سرانگشتانِ پا می دویدی و سنگ فرش های یخ زده را تا رسیدنِ دستانت به طلایی فولادش می شمردی و بعد صورت می چسباندی در میان ازدحام آدم ها، به سینه ی گرم و آغوش مهربانی اش و انگار نه انگار که این فولادها، منجمند در این سرما.
و چون طفلی خود را می انداختی میان آغوش پنجره اش، و زار میزدی بر مدارِ دلتنگی ها و روضه خوان می شدی از برای اذن کربلا و .

ناز می کردی برای میزبان مهربانت، که من مهمانم و سفره ی تو رنگین است! از هر چه خوبی داری کم که نه، بسیار تعارفم کن تا بنوشم و کام بگیرم و راستی باز هم طلبکارت می شوم، ماجرای من و کفش هایم که یادت هست.

هنوز هم دلم آنجا، #جا_مانده. کفش ها بهانه است و خودت خوب میدانی اصلا مهم نیست!مهم این است دلم را اصلا پس ندهی! گرچه لایق نیست اما بگذار بماند همان جا، پیشِ تو همیشه جایش امن تر است.
 و سرِ آخر هم  دقیقا وقتی چشمت خیره مانده به قاب ضریحِ داخل مشبک ها به اشتیاق حرف زدن، سر بلند میکردی به کاشی های لاجوردنشانِ فیروزه ای اش بالای پنجره فولاد و یه دل سیر صلوات خاصه اش را برای دلت و برای دلشان و برای هر که در یاد بود و نبود می خواندی. و دل آرام و اشک بر چشم به اجبارِ پرِ خادمانش دل می کَندی از پنجره های طلایی و می آمدی دُرست می نشستی روی اولین فرشِ مقابل پنجره و ذل میزندی به طلایی اش و هی توی دلت زیر و رو می شد و یک چشمت به بیماران خوابیده در اطرافِ طبیب بود و چشم دیگرت، رصد می کرد کبوترانی که میان سرمای زمین، کِز کرده بودند بالای پنجره و روی گنبدِ سقاخانه و میان طلایی ایوانش.
بعد یک نفس عمیق می کشیدی و زیارت نامه را باز می کردی و باز هم فقط با "یس" باید حرف هایت را شروع میکردی و سه نقطه. حرف های اولت که تمام می شد؛ تازه سرِ دردِ دلت باز می شد و یاد این و آن.و سری میزدی به لیست گوشی همراه و نام ها را یک به یک مرور می کردی و از حقیقی و مجازی گرفته تا تو.

نقطه. سرِ خط می رسید و چند تا پیامک هم، وسط دلبری هایت می فرستادی برای سحر بیدارانی که می شناختی. سرمست از نگاه مهربانی اش برمی خواستی و کفش هایت را به پا می کردی و دوباره سمت سقا خانه و یک لیوان به جای هر کسی که حسرتش را داشت می نوشیدی و برمی گشتی.
هنوز ایستاده بودی که نگاهت تو را می کشید به  ساعت حرم و بعد تیک_تاک زنگِ سحری و بهترین دقایق حرم. این طرف و آن طرفت، یکی نماز می خواند آن یکی غرق در سکوت، خیره شده بود به پنجره ی عشق من. و آن طرف تر، دختری چادر به سر کشیده و در خواب. یکی کنارش نشسته انگار مادرش باشد چادر را روی صورت انداخته و زلالی بلورهای اشکش در میان چروک های صورتش، اشک هایت را لبریز می کند از.

سر می بری توی کتابِ دعا و صدای مُنادی و مناجات خوانی سحرگاهی و تازه انگار رسیده باشی به جاهای خوبش بغضت می ترکد و نبضت تندتر می زند و حرف هایت می ریزند روی گونه ها.آخ که چقدر امشب سرمست شده ای از نگاهِ مهربانی اش از رئوف بودنش که هیچگاه، سیرابش نشده ای.
بعدتر؛ دسته دسته و آرام آرام مردم می آیند و صداها سکوت و خلوت را برهم می زنند و خوابیده ها برمی خیزند و ولوله ای می شود میان آسمانِ شبش و سحر می گذرد و اذان می گویند و جماعت، تو را به جایی بهشتی دعوت می کنند، تا به ازایش جایی برایشان مهیا کنی برای خواندن نماز جماعت. حالا که آنجا نیستم تا این حرف ها را برایت بگویم؛ پس چون تنها انیس و النفوسی، بماند میان تو و منی که جامانده ام در حسرت رویایِ این شب های با تو بودن.

حرف دل همین



نمیدونم از کجا واز چی شروع کنممعمولا وقتی اینجوری میشم خیلی سخت میشه همه چیز برامحتی نوشتن

حرفها و کلمات درونم را پر کرده اند و آمده و آمده اند تا گلویماز انجا بالاتر نمی آینددارد خفه ام می کنند این همه نگفتن.



به زندگی این روزهایم از بالاتر نگاه میکنم

امسال.سالی پر از نوسان.بلندی هایی که رمق از جوانی ام گرفت. و پستی هایی که پستم کرد.

در قسمتی از سالهای عمرم گیر کرده ام.حبس شده امهرچه به در و دیوار میزنم ولی هیچ کس به کمکم نمی آیدحتی خودم

و ای کاش تنها بودمچون غم تنهایی کمتر از این است که  دورت شلوغ باشد و همه ادعای با تو بودن داشته باشند ولی هیچکس دردت را نفهمد


خسته ام از سالهایی که به جوانی و اوج زندگی و نشاط معروف است ولی برای من اوج پیری و تنهایی شده است.

انگار در باتلاقی افتاده ام که هرچه دست و پا میزنم بیشتر فرو میروم

دیگر روحیه ای برایم نمانده است چون امیدی نمانده برایمامید نجاتامید تغییر


بعد از ظهر است و هوا مثل روزهای زندگی من بسیار سرد استسوز دارد این سرمادرست مانند سوز حسرت های زندگی من

آن جاوید با ان همه اشتیاق و انرژیفقط یک جسم خسته مانده است که فقط دنبال گوشه ی تنهایی و خواب است

خواب تنها چیزی است که آرامم میکند این روزهاآرام بخش کوتاهی برای فراموشی این روزها

دیگران میگویند عاشق شده امبعضی ها فشار درس و کاربعضی ها هم محبت و توجه خود را دوچندان کرده اند که شاید تغییری ببینند ،

اما من فقط نگاه میکنم.

نگاه ، تنها واکنش من است به تمام رفتارها.


به حرف اولم رسیدمدر گوشه ای از سالهای عمرم گیر کرده ام که صدایم را هیچ کس پاسخ گو نیست

این روزها هیچ کاری از هیچ کس برایم بر نمی آید

این روزها را کاش میشد به عقب بازگشت و عوض کرد مسیر را

و یا کاش میشد به جلوتر رفت و شاهد اتفاقات بهتری بود.

حیف که نمیشود.

کاش میشد این روزها را کمی مُرد


 مگر نمی گویند جلوه ی تو، در آینه های شکسته هویداتر است؟

من اگر آینه هم نباشم برای تو، در تو که این روزها شکسته ام.

سنگ را در دستانم بنگر.با خود؛ خویش را شکستم.

هنوز هم مات این شکستنم.

شکسته هایش را هنوز به هم نیاویخته ام، که سنگی دگرباره به دستم داده ای.

چگونه تحمل کنم؟

مگر نه این که تو منی و من تو ؟

و من همه از تو هستم .و تو در من، گاه نهانی و گه آشکار.

یا کدر شده آینه دلم یا ترک ندارد. که تو نظر نمی کنی.

ترک بردار ای دل، تا خریدارت شوند.

شده ام از آن شکسته هایی که، از چشمت هم افتاده ام.

از چشم تو افتادن تلخ و اندوهبار است .

می دانم آنقدر ها جلا ندارم، که تو  در مقابلم هستی و در من دیده نمی شوی.

اما صیقلی بودن و آینه گی را هم تو باید بیاموزی ام.

اما.

 به چشمت هم نمی آیم؟؟؟ با در چشم نیامدنم چه کنم؟

حق را به تو می دهم که؛ به چشمت نیایم.

که اگر چون خودی را داشتم، دلم را؛ بر او اشتیاقی نبود.

اما مگر مرا با تو، در یک قیاس می توان گنجاند؟

که تو را، بسی فرق است با من، و تو سالهاست مشتاقی .

 و هر روز هزاران ،هزار چون منی را؛ در چشمانت نگاه می داری.

و من.

حالا با این خیال وهم آلودم به کجا پناه برم، جز چشمان تو؟

که دلم می گوید:

که دیگر به چشمانت هم نمی آیم ، ای همه ی باور من.

روزی آینه خواهم شد، تا تو را در خویش ببینم.

و تو بیایی و خویش را در من ببینی.


باور کنید خبری نشده همه چیز آرام است.همین چند روز را تحمل کنید.فقط کمی باران باریده است.
مانده بودم که چقدر ابرها این روزها دلتنگند و تو گاه دریغ می کنی از باران؛ تا بغض کال این ابرها هم به گلویشان نرسیده بخشکد.
اما من؛ مردم شهر کویر را، هر صبح این پاییز ابری می نگرم .
_ دست هایش را تکان می دهد و از عبور هر خودریی ملتمسانه تمنای دربست دارد، که مبادا خیس باران شود.
_ از کنارش عبور می کنم چادرش را جمع می کند و چنان بالا می گیرد که حس می کنم چادری ندارد!!! زیر لب زمزمه  می کند خسته شدم؛ کی این باران بند می آید، از این هوای ابری متنفرم!! و من به بی ذوقی اش نگاه معنی داری می کنم و می گذرم.
_ پیرمرد انگار سیل راهش را بسته باشد؛ عبا بر سر می کشد و خود را تا سینه کش دیوار، از باران دور می کند .
_ جوانک کز می کند زیر چترش و چنان می دود که خیال  می کنی طوفانی او را در خود پیچیده است.

همین تعداد انگشت شمار هم، اینگونه در خیابان پرسه میزنند انگار شهر تعطیل است و خاموشی فضا تو را به شب های سرد زمستانی سخت می برد. همه از باران می گریزند بی تامل در طراوتش. و می پندارم که چقدر ما باران نمی خواهیم. بی جهت نیست که باران نمی بارد.

آنقدر حجم هوا را سنگین دیده ایم که بخار، تمام فضای دل هایمان را گرفته است.اما شیشه های چشم ها را پایین نمی کشیم تا شاید نفسی تازه کنیم. حتی پلک هم نمی زنیم . شاید هم از ترس خیس شدن جرات نداریم ابری شدن آسمان را هم به نظاره بنشینم؛ چه رسد به خود باران.

از آنسوی پنجره ی مات؛ خیره بیرون را می نگرم. این دل باز ابری شده و بهانه می گیرد . در این تنگناها، کافیست دلت ابری شود و نبارد. بی چتر بیرون می زنم؛ تا در هوایت باز هم از خویش آواره شوم. جایی نیست جز حریم حرم عشق. پناه می آورم به آنجا برای طلب بارانی شدن ابرهای دل.



هوای ابرها را هم داری؛ هوای دل ما را داشته باش .
ابرها را؛ وقتی دلتنگ می شوند می بارانی.
ما را در حسرت باران مگذار.
تا باران ببارد.




سرد و بی طاقت و یک ریز، دلم می لرزد
دو قدم مانده به پاییز، دلم می لرزد.

می رسی، شط نگاهت چه تماشا دارد
موج با موج گلاویز. دلم می لرزد.

بعد می میرم و می میرم و می میرم
و بازمن و یک حسّ غم انگیز، دلم می لرزد.

وَ تو می آیی و می آیی و می آیی و می.
از صدای نفست نیز دلم می لرزد.

من پر از حرفم و صد مُهر خموشی
بر لبو تو از حنجره لبریز. دلم می لرزد

پاییز نزدیکه.خیلیا رو یاد خاطراتشون میندازه!

دوباره بارون، دوباره قدم زدن هاى تنهایى!!!

لعنت به پاییز؛که به حق پادشاه فصل هاست
داغون میکنه آدمو

مدت هاست تصمیم گرفته ام،

هرگاه کسی را نخواستم

یا از او رنجیدم

یا دلم را شکست

به یاد روزی باشم که ممکن است هرگز در دنیا نباشد!

آن روز را مرور می کنم

آن قدر که نبودنش را باور می کنم بعد در ذهنم برایش غمگین می شوم

و شاید یک عزاداری ذهنی و بعد آرزو می کنم کاش بود و از او می گذشتم

بعد به خودم می گویم

حالا که او هست پس ببخش و فراموش کن

از بخششم شاد می شوم

و از بودن او شاد تر


و این گونه است که من مدت هاست را به فراموش کردن میگذرانم.کاش فراموش شود.




ادم باید یک بار هم که شده اونی که رفته و گند زده به زندگیش را دوباره ببیند !

مهم نیست کجا باشد و چطوری اما بهترست در یک قرار باشددرست وسط یک کافی شاپ

نه گوشه باشید نه دور از دیدهمونجایی که هیچکس نمی نشیندو همیشه صندلیهایش خالیه خالی ست!

خلاصه اش کنم باید حرف بزنی گریه کنی ضجه بزنی فحش بدی داد بزنی !

اما بلاخره یک بار هم که شده باید حرفهایت را بزنی

همون حرفایی که هیچ وقت نگفتی و کینه شد لامصب همون حرفهایی که هر شب اشک شد و ریخت و مُرد
آری باید حرف بزنی

و وقت بگذاری تا او هم حرفایش را بزند
همان دادها بد و بیراه ها و فحش ها را
نه تو قضاوت و دفاع کنی و نه او

بعد هم وقتی حرفهایتان تمام شد
هر کسی پول چیزی که حتی نخورده را حساب کند
پالتو و کیفش را بر دارد و بایستد و چند ثانیه بهم نگاه کند

و لای حس غریبگی بی آنکه خداحافظی کند آرام برود .

آدم باید بلاخره یک بار هم که شده اینکار را بکند
تا بتواند شاید یک عمر راحت و بی گریه شبها بخوابد

من نتوانستم . تو شاید بتوانی رفیق

علی قاضی نظام

 گویند که ازدل برود هر آنکه از دیده برفت.

عمریست از دیده برفته است و در دل مانده.


باز نشستم رو بروی همه ی خاطراتم. روبروی یک دنیا زندگی، اما فقط توی قاب پیام های شیشه ای.زنده ی زنده.

این روزها حس میکنم عقربه های ساعتِ زمان افتاده انگار روی دورِ تند. ساعت را که نگاه میکنم زود میگذره، ثانیه هاش تند تند جابجا میشن و دقیقه هاش چشم به هم میزنی رفتن روی عدد بعدی. و ساعتشو که دیگه نگو! عین برق و باد میگذره ، اما موندم چه حکمتی داره که عمر من تموم نمیشه.

آخه من فکر میکنم آدم تا وقتی حسرت داره زنده است. حسرت و آرزو داشتن یه جواریی به گمونم جلوی مردن را هم می تونه بگیره. نه جلوی سرنوشت آدمها را نمی گم ها،نه. اون رو هیچ کسی نمی تونه جلوش را بگیره. عین همین ساعت میاد و یه وقتایی شاد و سرمستت می کنه و یه وقتایی عین آوار خراب میشه روی تمام خاطرات خوب زندگیت. جلوی سرنوشت را نمیشه گرفت. هرچی خدا بخواد همون میشه. داشتم میگفتم من که حسرتی ندارم چرا زنده ام پس؟تو دیگه زل نزن به من، دلم آب میشه از غصه از این که یادم میاد دیگه نیستی، از این همه بی تویی. میگن قلمت قشنگه! قشنگ بودن را نمی دونم اما من خیلی میتونم با همین قلم بازی کنم .هرجوری دلم بخواد بچرخونم و درباره ی هر چی بخوام بنویسم.

اما تو هرچی و هرکی نیستی. به تو که میرسم کم میارم. بغض میشم، اشک میشم، گریه میشم و باز تنهایی. اینا رو ننوشتم که بگم خسته ام و باز غصه ام تازه بشه! نه. نوشتم بگم هنوز خیلی دوستت دارم. دلم برات تنگ که میشه یاد حرف خودم می افتم. یاد حسرت های تو. هیچی، بیخیال مهم نیست، بگذریم.

خواستم بگم این روزها یاد گرفتم با همه چی کنار بیام. اصلا این یاد گرفتن را؛ دوست نداشتم اما مجبور شدم. مجبورم باور کنم لازمه که یاد بگیرم دلتنگ نباشم، دل بِکَنم و دور بشم، عاشق نباشم و معنی حسرت را نفهمم و بغض هامو لبِ مژه ها که رسید؛ فرو بدم.

یاد گرفتم تنها باشم و تنها پیاده روی کنم و تنها حرف هام رو فقط برای خودش بگم. یاد گرفتم سخت نگیرم و دوست نداشته باشم اون چیزی را که خدا برام دوست نداشته. یاد گرفتم تمام خستگی ها رو بیارم و نیمه شب تو همین صفحه ی مجازی خالی کنم. و چند تا سه نقطه هم، بشه آخر همه ی سطرهایی که نمی تونم بلند بلند فریاد ها را بنویسم. یاد گرفتم بی نقطه باشم و با سه نقطه تموم بشم. یاد گرفتم دیگه تا وقتی سراغی از کسی نگرفتم منتظر نباشم کسی از من سراغ بگیره.

از وقتی فهمیدم با خیلی از آدم ها دردهای مشترکی دارم، هر چیزی که باید یاد میگرفتم را حسابی بلدم. یاد گرفتم وسط احوال پرسی های ادما همیشه راستش را نگم. یاد گرفتم خیلی خوب نباشم و بگم خوبم. یاد گرفتم خیلی خوب و به موقع فیلم شاد بودن و بی غمی را بازی کنم و یاد گرفتم همه دردهامو فراموش کنم و سر وقتش دردِ دلِ ادم ها را بشنوم و به جای آخی گفتن، دلداریشون بدم و بگم خدا بزرگِ، درکت میکنم، درست میشه؛ صبور باش. یاد گرفتم سنگ صبوری باشم که خودش کوهِ دردِ.

! یاد گرفتم کارهای کوچک و بزرگ را خودم انجام بدم و به کسی نگم الان لازم دارم باشی و حرف هام رو بشنوی، می بینی، چقدر خوب از حفظ شدم؟ می تونم روی پای خودم بیاستم و بگم من دیگه هیچ حسرتی ندارم. پس تو هم نگران من نباش! خیالت راحت، همه ی پله ها را بدونِ بال و بدون پرواز دارم طی می کنم. یکی؛یکی. شاید هم. هیچی. بماند بین من و تو و او. فقط وقتش که شد خبرم کن. روزی که واقعا دیگه حسرتی نباشه.



داشتم می اندیشیدم اگر ما را زنده زنده زیر خاک بگذارند می میریم.حتی اگر نفس هم داشته باشیم بند می آید دیگر نفسی نیست برای فریاد.
امان این خاکی که از آن ساخته شدیم . و پس از عمری به آن باز می گردیم . چقدر سرد و بی روح است تا بر سر بریزند انگار جان از تو می رود و مهرت از دلها.
خوب که بنگری می بینی ذرات و دانه های بی جان گیاهان به خاک که می روند جان می گیرند. اما ما در خاک جان می دهیم.
نمی دانم تعبیر درستی است یا نه.
اما می گویند در خاک که بگذارند مرده ای و تو را جان نیست!!!
اما آن سوتر که تلقین می خوانند کسی می گوید اکنون سر از خاک بر می دارند و پیشانی بر لحد می خورد.
چه سنگ سختی بود این لحد. تحمل سنگینی اش برای مرد توانمند هم دشوار می نمود اگر بگذارند روی انسان که.حالا مرده ای یا زنده چه فرق می کند حالا که برگه ی امتحانت را بالا گرفته ای می بینی چیزی تمام نشده. تازه سوالات شفاهی را باید پاسخ بگویی.

راستی چقدر فاصله شادی و غم اندک است.
اگر خوب برای روز آخر خوانده باشی به شادی رسیده ای. مگر نه این است که می گویند دنیا قفس مومن است و رهایی از این قفس برای مومنان جز بهانه ی شادی چیست. فقط می ماند دلتنگی ها و بغض گاه و بی گاه دیگران.
باز هم من همان انسانم.
بر سر قبر و به گودی و تنگی اش که می نگرم  بر خود می لرزم که چقدر شب اول تاریک است و دهشتناک و. اما هنوز از آرامستان برون نزده. دوباره یادم می رود که باید برای آزمون آخرم بیشتر بخوانم تا.

یادم می رود که دنیا محل گذر است و همه ی ما رهگذریم.
یادم می رود که این یک نشانه بود برای عبرت .
یادم می رود که چند صباح دیگر گذرم به اینجا می افتاد دوباره.
یادم می رود که مقصد خاکی ام یک جایی شبیه همین جاست.
یادم می رود که کل من علیها فان.
یادم می رود که .
و من همیشه فراموش می کنم که.
راستی من همان خاکم .
خاکی که روزی نفس می کشید.
و روزی نفس می برید.


تابستان است و داغی آسمان و زمین.آنقدر این روزهای درهم، مشغولیت ذهنی و فکری دست و پای آدم ها را گرفته که فراموش می کنند سری به هم بزنند. حتی فرصت مجازی این پیامک های گوشی و خط های همراه اول و دوم و غیره هم ناهمراه شده اند. و کسی دیگر حوصله ندارد سراغی از تو بگیرد. خودت هم حسِ پاسخ دادن به پیامک های درهم و برهم برخی مخاطبان را نداری.اصلا میان این همه انبوه خالی و پوچ دنیا دنبال جایی دنج برای خلوت با خودت می گردی.دوست داری جایی آرام تکیه کنی به آسمان، خودت باشی و خودش .مفاتیح دستت میگیری اما دلت آرام نیست. قرآنش. اصلا هیچ چیزی دلخوشت نمی کند به نگاهی. دلت میخواهد نرم نرمک بنشینی و قصه ی پر غصه دلت را فقط برای خودش بگویی. اصلا دنبال مخاطبی از جنس آسمانی! کسی باشد که همه ی حرفایت را درِ گوشی به او بگویی و او هم بگوید آرام باش آرام جان، شنیدمت. و تو در لذت این شنوایی او غرق شوی و آرام. چقدر خوب است تو هستی، چقدر خوب است تو را دارم و اینجا را. و دلانه ای که هر چه رنج است را در آن می نگارم و باز هم همه حرف هایم را به تو می رساند. راستی میدانی، رایحه ی دل انگیز ماهت هم مرا عوض نکرده؟ هیچ چیزی سبب تغییر حال دلم نمی شود. کم کم، دارم فکر می کنم گلدان خالی دلم بدون خاک شده و هیچ گلی در کویرش نمی روید . نه گل یاد تو و نه گل عشق. راستی چقدر خوب است آدم عاشق باشد. دنیا برایش رنگی دیگر داشته باشد . اصلا دنیایش رنگی بشود با عشق. آدم عاشق همه چیز دارد. و میان این همه چیز من فکر می کنم تو چیز دیگری. کاش می شد باران می بارید و سرشار عشقم می کرد.آخ که چقدر خسته ام از این ای کاش ها.میدانی چقدر دلم می خواهد دچار باران بشوم؟ اصلا دلم می خواهد من هم عاشق تو باشم. چرا همیشه تو فقط عاشقی؟ وقتی دلتنگ می شوم پناه می برم به جایی که سرشار از لیلاست. آنقدر که از لذت عشقت می گویند، دیوانه میشوم میان این همه لیلی. اگر بدانی چقدر دلم میخواهد، برای یک بار هم که شده لیلای قصه ی مجنونم کنی. راستی نمی شود این شب های تنهایی ام  مرا بخوانی تا لیلایت شوم؟؟




باز بهار آمد، اما بی تو،

در دلِ یلدای تاریک زمان،

هنوز زمستان بی داد میکند…

باران، جلوه ی رحمت است و بهاران مژده رهایی .

اگر در عصر اندوه زمین، تنها خرسندی انسان آمدن تو باشد،

تداعی شیرینِ حقیقت جاوید بهار، یعنی تو .

و ما در تمامی بهارهای زمین،

و در هر روز فروردین،

به رویت اردیبهشت عاشقی که،

نگاهت را به ارمغان بیاورد؛ به انتظار نشسته ایم.

و چنین است که علی الدوام، این همه بی تویی را تاب آورده ایم.

برآی، ای آفتابِ ناب و ای حُسنِ بی بدیل.

ای خورشید روشنِ دل های زمستانی ما،

برآی، از پس ابرهای تیره گون رخوت و تنگ نظریِ بشر،

و نورت را از ما دریغ مدار.

تا شعاع رویایی آفتابت،

بر تن منجمد این زمین خسته از جنگ بتابد.

بگذار در گستره ی غریبِ شرق و غرب،

از پای تمام میزهای مذاکره برخیزیم و در توافقِ روشن آفتاب روی تو محو شویم.

بیا و تمام گزینه های حرص و خودخواهی و ناجوانمردیِ بشر را؛

از روی میزهای خاکی دل های ما بردار،

و بگذار با دلی صاف و بی پیرایه

در توافقی نهایی، بیانیه ای را امضا کنیم

که ابتدای آن نام "او"

و انتهای آن، مُهرِ عشق تو،

آن هم به شهادتی سرخ در رکابت باشد،

که این مرام شیدایان عالم است و تنها رسم گوارای شهد نوشی عاشقان جهان.

بیا و ما را وارث یکتا گواه حقیقت جاویدانگی انسان کن.



 وقتی دلت  گرفته و سنگینیِ پلک های نگاهت، در هجوم ثانیه ها تو را سر به زانوی اندوه می کند.
دلت پر می کشد برای هوایی که بوی اسپند و عطر گلابش مست می کند آدم را.
از آن هواهایی که تازگی اش جان و دلت را می گشاید به بد مستی.
چه شوقی دارد وقتی فکر میکنی در این هوایی بی کسی ها، کسی حسابی هوایت را دارد.
 کسی که می توانی در حریمش آشیانه بسازی و به اندازه ی آسمان در این آشیانه، پر بگشایی .
کسی که مثل هیچکس نیست.



راستی قول داده بودمت اگر کبوترم کنی چنین می کنم و چنان.
اما دیدی از خانه ی مهرت که بیرون شدم فراموشم شد؟
صبح ها سر سجاده احساس لطیف نم چشم را خواستن، لطفیست که دریغش نمی کنند اگر سر وعده باشم که نبودم.
 اما باز هم در عین شرمندگی می خواهم حجم سنگین دلم را پیش تو بیاورم تا بارِ خسته جانی ام را سبک کنی.
 با این دلِ سیاهم هنوز هم شوق نگاهت را دارم.
 انیس من، این دل خسته و سیاه را ضامن می شوی؟




چند وقتی میشود که آنچنان که دلخواه و دلچسبم باشد؛ دست و دلم به قلم نمی رود و می اندیشم به آنچه گذشته و در حال گذر است. انگار کن رهایی ام را قفلی زده اند به وسعت تمام جسم و جانم. به گذر این روزها سخت، امیدی نیست و در حالی گرفتار مانده ام که به شدت نیازمند ترکش هستم. دنیاست دیگر یک روز با ماست و روزی دیگر بر ما. و آدمیست و دلــــ .

اصلا وقتی فکر می کنم دل را برای چه  آفریده اند می مانم در حکمت خلقتش. حسابش را کرده ام چند وقت یکبار که هواییِ دلخوشی های عالم می شوم، سر میزنم به خانه ی به معرفتِ بی دلی هایم و می بینم جای بدی نیست! احساس کن، آدم باشی و بی دل! فکرت آرام است و روحت بی خیال دنیا. ترک می کنی هرچه تعلق است و اصلا برایت مهم نیست چه کسی می آید و چه کسی پر می کشد. آدم های اطرافت برایت رنگ ندارند، دنیایت خاکستری و بی رنگ است. دردهای انسان ها آزارت نمی دهد و رنج های غربتشان بر اندوهت نمی افزاید.غبار روی شیشه ها دلتنگت نمی کند و نفست نمی گیرد، در ایام سخت روزگار. کوله بار غصه ی کسی را بر دوش نمی کشی و کسی را دوست نداری. اصلا اینکه دوستت داشته باشند هم برایت زنگ می بازد. خودت می شوی و خودت . یک دنیایِ خالی از وهم و تلخی و انتظار. آرام و راحت، ترک می کنی همه جا و همه چیز و حتی همه ی آدم ها را. عین مرگ. راستی این ها واقعا کجایش بد است؟ شوخی نمی کنم بی دلی، آنقدر ها هم که سخت می گیریم بد نیست. احساس نداشتن، تلخ نیست. شاید بی تعلقی دشوار باشد، اما تنها فکری که می تواند  آرازم بدهد این است که دیگر آدم نیستم!!! خوب می دانم که بی دلیل نبوده، تو به خود در آفرینشم آفرین گفتی*. زیرا می دانستی مرا دلی بخشیده ای که بی تو و حتی بی دنیایی که تو آن را برایم خلق کرده ای دوام نمی آورم. می دانستی موجودی را ساخته ای که یک سر و گردن بالاتر از سایر مخلوقات است. دلی دارد که دلداری می داند.

دوست داشتنش معجزه می آفریند و عشقش اعجاز می کند. توانش در نگارش به قلمِ عقل، بی نهایت است و با توانی مضاعف افسار دل را در دست می گیرد. می تازد و بی نیاز از دنیا می شود تا، تــــــــو. تا رسیدن به عشق حقیقی و رهایی. اما وقتی به محبت خدا فکر میکنم می بینم، معنای دوست داشتن، و دل داشتن فقط در کلمات خلاصه نمی شود… گاهی بی حرف هم، می توان دوست داشت… کافیست نگاهش را حس کنی… اما در این دل سحر آمده ام بگویمت، بی حرف و با حرف، با دل و بی دلـــــــ فقط دوست دارمت.



وقتی که در کشاکش میدان عشق مغلوب شدم و اطرافیان نامرد معشوقه‌ام را به نامردی ربودند و حسن و جوانی و آزادگی و عشق و هنرم همه در برابر قدرت زر و سیم تسلیم شدند در خویشتن شکستم.
از ادامه تحصیل در دانشگاه طب وا‌مانده بودم و از عشق شورآفرینم هیچ خبری نداشتم،
ازدواج کرده بود نمی‌دانستم خوشبخت است یا نه؟
تقریباً سه سال پس از این شکست سنگین روز سیزده بدر رفتم در کنج خلوتی زیر درختی، تنها نشستم و به یاد گذشته‌های شورآفرین تهران اشک ریختم، پر از اشتیاق سرودن بودم،
 ناگهان توپ پلاستیکی صورتی رنگی به پهلویم خورد و رشته افکارم را پاره کرد، دخترکی بسیار زیبا و شیرین با لباس‌های رنگین در برابرم ایستاده بود و با تردید به من و توپ می‌نگریست، نمی‌توانست جلو بیاید و توپش را بردارد، شاید از ظاهر ژولیده‌ام می‌ترسید،
 توپ را برداشتم و با مهربانی صدایش کردم، لبخند شیرینی زد، جلو آمد دستی به موهایش کشیدم، توپ را از من گرفت و به سرعت دوید. با نگاه تعقیبش کردم تا به نزدیک پدر و مادرش رسید و خود را سراسیمه در آغوش مادر انداخت.
وای. ناگهان سرم گیج رفت، احساس کردم بین زمین و آسمان دیگر فاصله‌ای نیست. او بود. عشق از دست رفته من. همراه با شوهر و فرزندش.! آری. او بود. کسی که سنگ عشق بر برکه احساسم افکند و امواج حسرت آلود ناکامیش، مرزهای شکیباییم را ویران ساخت و این غزل را در آن روز در باغ سرودم:

یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم

تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم

تو جگرگوشه هم از شیر بریدی و هنوز

من بیچاره همان عاشق خونین‌جگرم

خون دل می‌خورم و چشم نظر جام

جرمم این است که صاحب دل و صاحب‌نظرم

من که با عشق نراندم به جوانی هوسی

هوس عشق و جوانی است به پیرانه سرم

پدرت گوهر خود را به زر و سیم فروخت

پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم

عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر

عجبا هیچ نیرزید که بی‌سیم و زرم

هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود

که به بازار تو کاری نگشود از هنرم

سیزده را همه عالم به در امروز از شهر

من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم


تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم

گاهی از کوچه‌ی معشوقه‌ی خود می‌گذرم

تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس

خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم

خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت

شهریارا چه کنم لعلم و والاگهرم

دلم گرفته، برایم بهار بفرستید
ز شهر کودکیم یادگار بفرستید

دلم گرفته پدر! روزگار با من نیست
دعای خیر و صدای دوتار بفرستید

اگر چه زحمتتان می‌شود ولی این بار
برای من «قرار» بفرستید

غم از ستاره تهی کرد آسمانم را
کمی ستاره‌ی دنباله دار بفرستید

به اعتبار گذشته دو خوشه‌ی لبخند
در این زمانه‌ی بی‌اعتبار بفرستید

تمام روز و شب من پُر از زمستان است
دلم گرفته برایم بهار بفرستید. .

منیژه درتومیان

.


سلام
سلام علاقه‌ یِ خوبم
علاقه جانِ من
خوبی !

حال می‌ کنی در این بهارِ بی‌ هم
در این اوضایِ بلبشویِ دوزار
در این دلتنگی‌ هایِ مُدام
هِی گفتن‌ هایِ همیشه
حال می‌ کنی در این روزهایِ بی‌ همِ بیهوده !

شوخی کردم
نرنج علاقه‌ یِ عزیزم
ما که بی‌ همی نداریم
ما که لحظه‌ هایِ بی‌ خیال نداریم
ما پُریم از خواب‌ هایِ ناز بر شانه‌ هایِ دلخوری‌ هایِ هم
ما که پریم از گفتگوهایِ همه‌ چی
از عصر‌هایِ چای وُ
داد وُ فریاد

راستی؛
سالِ تازه مبارک

می‌ دانی هنوز دوستت دارم!

بخند!
منم خنده‌ ام گرفت
بیا باهم بخندیدم
این روزها خنده سخت است
که سخت نباشد علامت تمسخر است!
بیا علاقه‌ یِ خوب
بیا به‌ هم بخندیم
من به تو،
تو به من
بگذار دنیا به تمسخر ماهم شده بخندند
آن‌ قدر که پوزخندِ‌شان خنده شود وُ قهقه‌ هاشان
گریه‌ هایِ بغض‌ هایِ چندساله‌ شان

بیا علاقه‌ یِ خوب
بهار شده است
بیا در آغوشِ هم
کمی گریه کنیم
تا بخندیدم.

راستی
سالِ تازه مبارک
سلام.
می بوسمت . .



کاش می‌دانستی
روشن است که #خسته ام

زیرا آدمیان در جایی باید خسته شوند

از چه خسته ام، نمی دانم

دانستنش به هیچ رو به کارم نیاید

زیرا خستگی همان است که هست

سوزش زخم همان است که هست

و آن را با سببش کاری نیست

آری خسته ام

و به نرمی #لبخند می زنم

بر خستگی که فقط همین است

در تن آرزویی برای خواب

در روح تمنایی برای نیندیشیدن. .
.


آدم است دیگر
دلش که تنگ میشود
از کوچه های تنگِ زندگی
در میان این همه تلخی سال های رفته بی او.
می آید به #بهشت زمینی آرمیدگان
پیش.
عشقی که دیگر در کنارش نیست.
آدم است دیگر بغض عمیقی دارد اما
#گریه نمیکند!
گاهی به جای این همه دلتنگی های او آسمان می بارد.
و گاهی آنقدر دلتنگ که
فقط بطری آب را به دست میگیرد و آرام آرام آب میریزد.
 و خودش هم نم نم روی سنگ قبر عزیزان " آب " میشود.


به یک جای اززندگی که رسیدی می فهمی،

رنج را نباید امتداد داد.!
به یک جای از زندگی که رسیدی می فهمی،
آدمها در زندگی زود پشیمان می شوند!
گاهی از گفته هایشان …!
گاهی از نگفته هایشان …! گاهی از گفتن، نگفتنی هایشان …!
وگاهی هم از نگفتن ، گفتنی هایشان …!!!
به یک جای از زندگی که رسیدی می فهمی ،
بهترین درسها را در زمان سختی آموختی.!
ودانستی صبوربودن، ایمان است،
و خویشتن داری عبادت،
و حتی خندیدن نیایش!!!
به یک جای از زندگی که رسیدی می فهمی،
برای رفتن وقت هست ،
باید بودن را تاب بیاوری .!

به یک جای از زندگی که رسیدی می فهمی ،
باید نگاهت را به بالا بدوزی،
تا دلت از آدمهای این پایین نگیرد…!
و چشم هایت نگرید. راستی همه بدانیم.
گاهی هم بد نیست
به اشک هایی که سبب ریختنش شده ایم کمی فکر کنیم.

رفته تصویرت ولی با من صدایت مانده‌است
مثل لک قاب بر دیوار جایت مانده‌است

من دلم دریاست، موسا باش! حتا برنگرد
تا نبینی بر تن من رد پایت مانده‌است.

ماهی و افسوس با هر برکه قسمت می‌کنی
خاطراتی را که از دریا برایت مانده‌است.

«کی تو را از یاد خواهم برد؟» گفتم؛ عشق گفت
بی‌نهایت، بی‌نهایت، بی‌نهایت مانده‌است.


گاهی وقتها دلت می خواهد با یکی مهربان باشی

دوستش بداری و برایش چای بریزی

گاهی وقتها دلت می خواهد یکی را صدا کنی بگویی سلام

می آیی باهم قدم بزنیم؟

گاهی وقتها دلت می خواهد یکی را ببینی،شب بروی خانه بنشینی،فکر کنی
وکمی برایش بنویسی

گاهی وقتها انسان
چه چیزهای ساده ای را ندارد!!!!!


 بهار که می گویند دلم سبک می شود و اما دلتنگی آمدنش همیشه آزارم می داده.

از کودکی دوستش نداشتم بوی عید را می گویم.

دلتنگی عجیبی سالهاست هر اسفند من را به بهار بی باران می خواند .

و بغض کال آخر اسفند که روز های آخر سال می رسد به اشک.

و تو فقط دوست داری تنهایی و فرو شکستن بغضت را .

بی بهانه دنبال جایی هستی تا برایت بشود بهانه اشک.

و این روز ها بهانه ها کم نیستند.

نروی دنبال قطره های چشم زلالی اش تو را به بزمی دعوت می کند تا بر گونه هایت سرازیر شود و بر مژگانت بیاویزد.

 و این می شود سر آغاز آرامش چند ساعته و باز هم دلتنگی هوای بهار.

که با توست و رهایت نمی کند و نفس  کشیدن را برایت دشوار ساخته .

بهار.

 امسال به خاطر فاطمیه بی باران نیا.

بهار. بهانه ی تمام بغض های فروخفته ام بی باران نیا .

سید قفس ما شکسته آزاد شدیم از غم.

رها شدیم .

هوس فکه داشتم خدا کاش میشد بروم.

سید گفتی:

 خوبان را مزد میدهند به شهادت.

من را چاره ای کن که خوب نیستم.


صابرم کن به این شبهای جدایی از باران.

سید

خدا کند فکه باران ببارد.

آخر می دانی:

تا باران نبارد بغض من تمام نمی شود.




داشتم فکر می کردم به اینکه چی دوست دارم همین الان؟ دیدم خیلی دلم هوای یک مسافرت داره .

عجیب دلتنگم این فصل، اصلا اسفند آرام و قرام نیست.هرگز تمایل ندارم زیر سقف نفس بکشم،

انگار یک تحولی زیر پوسته ی وجودم همه آرامشم را به یکباره نابود میکنه.

یک خلسه ی روحی! که احتیاج دارم تو هوایی آزادتر ترکش کنم.

هوایی که نسیم وزنده ای داشته باشه و شور و غربتی فراتر از زمین، تا بتونم پر بگیرم و تنفس کنم

و حس کنم هنوز میشه ادامه داد اونم به بهانه ی عشق و نه_ به بهای بودن به هر قیمتی.

یادش بخیر چند سالی بود مهمان هوای مرطوب دلخواهم بودم _ هوای ناب و پاک جنوب.

جایی که یه دنیا برام ارزش داره.هوای فکه و شلمچه .

آخ که چقدر دلم میخواست الان میان اون رمل ها قدم میزدم و با هر طوفان تمام وجودم را غباری متبرک می کرد که بوی شهادت می داد .

چی می شد اذن می دادند و می نشستم پشت سیم های خاردار شلمچه و زار میزدم که دلتنگ اذان حرم کرب و بلایم

پا تا مرز جنون سید مرتضی می رفتم و بغض دل تنگم را می شکستم کنار اون شکوفه های زرد بهاریش.

می رفتم روبروی سه راهی شهادت طلاییه، بر تل خاکش بیاد زینبیه عقده ی دل باز می کردم  و به گودال .

اما حالا گوشه ی تاریک اتاق تنها نشستم و میگم دوست داشتنی هام خیلی عزیزند_گرچه غریب.

و غبطه میخورم و افسوس که چرا امسال چفیه ام سهم خاکی شدن، نداشت .

بسوز ای دل که تا خامی، نیاید بوی دل از تو
 

کجا دیدی که بی آتش کسی را بوی عود آید.





زمین و زمان می دود تا بهار.
و
حس می کنم این روزها هیچ کسی نمی‌داند در دلم چه می‌گذرد جز تو.

گفتی: "ان الله یحول بین المرء و قلبه" خدا حائل هست بین انسان و قلبش! (انفال/24)

امسال هم باز باید عید غریبی داشته باشم و بی تو و محال است فراموشیِ این سال بی تــــــو و درد افزونتر بی او.

چقدر سال هایم اندوه است هر سال. و چه دلخوشم من که هر عید تصنعی، چاشنی تبریک های یخ زده ام در این همه اندوه، میگویم: صد سال به این سالها!
این هم شد حرف حساب؟ که چه بشود؟ صد سال دیگر اندوه طلب می کنیم از برای هم؟
 
میخواهم این سالهای بی تویی برود و هرگز برنگردد. دلم شدید گرفته از نبودنش.

تلخ نوشت:دلم تنگتر و سیاهتر از همیشه.فانوس نگاهت را بر چشمانم بیاویز

میدانی دست خودم که نیست.بلورهای سنگین عطش دارند برای فنا شدن و

طاقت ماندن در محبس چشمم را ندارند.

بی اختیار فرو می ریزند برای تر کردن مژگان.

بغض هم نمی کنم این روزها همه اشک است حال دل خرابم.


ﺧﺪﺍﻱ ﻗﺸﻨﻢ
ﺧﺪﺍﻱ ﻣﻦ .
ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ .
ﻣﻲ ﻮﻳﻨﺪ ﺑﺰﺭﺘﺮﻳﻦ ﺷﺴﺖ، ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ .
ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎﺷﺪ ﻪ ﻣﻦ ﺷﺴﺖ ﻧﺨﻮﺭﻡ .
ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﻗﺎﺿﻲ ﺍﻟﺤﺎﺟﺎﺕ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻧﻢ، ﺣﺘﻲ ﺍﺮ ﻫﻤﻪ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﻧﺎﺩﻳﺪﻩ ﺑﻴﺮﻱ .
ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺭﺣﻢ ﺍﻟﺮﺣﻤﻴﻦ ﻣﻲ ﺩﺍﻧﻢ، ﺣﺘﻲ ﺍﺮ ﺳﺨﺖ ﺑﻴﺮﻱ .
ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ . ﺗﻮ ﻫﻤﺎﻥ ﺧﺪﺍﻳﻲ .
ﺍﻣﺎ ﻣﻦ . ﻣﺬﺍﺭ ﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﻭﻡ .
ﻣﻦ ﺍﻣﻴﺪﻡ ﺑﻪ ﺗﻮﺳﺖ .
ﺑﺮﺍﻱ ﺩﻟﻢ ﺍﻣﻦ ﻳﺠﻴﺐ ﺑﺨﻮﺍﻥ .
ﺍﻣﻦ ﻳﺠﻴﺐ ﺑﺨﻮﺍﻥ ﺗﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﻮﺩ ﺍﻳﻦ ﻣﻀﻄﺮ.


رسما اعتراف می کنم کم آورده ام! چرا تمام نمی شود این سال سیاه؟

اعتراف تری هم دارم!

بدان که سر به زیر و شرمنده اعتراف می کنم به ضعف ایمانم. به اینکه گاهی نمی توان بار اندوه نبودنش و نرسیدن را تنها به دوش کشید به اینکه امسال سخت بود و تلخ. به اینکه هنوز باورم نمی شود نیست. به اینکه.

 اعتراف می کنم به شب های سیاه و چشمهای بی خواب. به پایان شادی و آغاز اندوه دنیا. به اینکه چقدر حقیرم.

بلا تشبیه؛ مرا قیاسی نیست با خورشید بر نی و خواهر صبورش. اما امان از دلشان_ وقتی یاس کبود میان در و دیوار کلبرگ هایش ارغوانی شد و کبوترانه و مظلومانه بالش شکست. وقتی دستان کوچکشان در دستان مادر بود و چشمان آسمانی شان شاهد پرواز جانان. وقتی گرمای عشق دیگر نبود و سرمای تنهایی، تازیانه شد بر وجود مبارکشان. غم مستولی بر دل مولا را چه کسی می فهمد. اصلا مگر کسی فاطمه سلام ا. را فهمید که علی علیه السلام را درک کند؟ فاطمیه می رسد و من که ذره ام یا الله. اما امان از دلت ارباب وقتی صدا زدی _ مــــــــــادر _ و جوابی نیامد.

+دلت خون و دلت خون و دلــــــ خون.


آدم بعضی چیزها رو تا نبینه نمیتونه درک کنه

بعضی کارها رو تا نبینه یا بعضی حرف ها رو تا نشنوهیا بعضی روضه ها رو.

امروز دیدم که صورت و گوش مادر بزرگم زخم شدهچون همش مجبوره خواب باشه

زخم بستر مطمئنا خیلی بدتر از این چیزهاست.

با این که مریضه و خیلی سخت می نشینه و قدرت بینایی و شنوایی اش ضعیف شده باز مادری کردن یادش نرفته است .

گاهی باید دست به دامن مادر شد.

#مادر_اگه_مریضم_باشه_باز_مادری_میکنه

#فاطمیه_نزدیک_است .


باور دارم باران 

اشک آسمان است

آسمان تحمل بغض را ندارد

برای سبک شدن میبارد

برای همین باران را دوست دارم

من هم میبارم تا شوری اشک هایم

در شیرینی باران گم شود

و چه زیباست سبک شدن.

زیر باران که میروی تمام احساست سرازیر میشود.

خدایا! شکرت بخاطر این بارش زیبایت.

#زیر_بارون_داره_بارون_میباره


سالی که نت از بهارش پیداست .

دیشب دوباره مهمون حرم بودم.

جایی که رفتنش دست خودتهولی برگشتنش دست دلت چون دل نمیکنه.

جایی که دور میشی از تمام دنیا و حرفا و ادما.

جایی که در تقابل پنجره فولاد و گنبد می مانی.

جایی که میفهمی هنوز خیلی عقبی

.

.شبی بس عجیب و اروم.

هوای مثل بهار.بارون نم نم.

زیارت عاشورا زیر بارونو شدت بارون هنگام سلام بر حسین (ع)و روضه مادر.

بگذار هرچه می خواهند بگویند.

دنیای من با شماست که معنا پیدا می کند.‬

‫#هم_از_سکوت_گریزان_و_هم_از_صدا_بیزار‬‬


همیشه با نگاهی مرا خریده ای، بی اینکه خوب و بدی را اینجا به حسابم بنویسی!که اگر میخواستی حساب کنی، همین جا حساب من با این اعمال یکسره بود! آن هم مستقیم اعماق آتشت.

اما بخت یار است و من مسافر تمام فصل هایی هستم که تو مرا می نگری. و سرمست از رُخ به رُخ شدنم با تو، همچون کودکی سرخوش از مهر مادر، تا تو نگاه می کنی بساطِ دلم را جمع می کنم و می آورم درست، کنار آسمانت پهن می کنم.

نه! خوب میدانم باز هم اشتباه از من است، و تو داری نگاه می کنی و من آنقدر در دیدن این دنیایی که برای خودم ساخته ام افراط کرده ام که دیگر چشم های خسته ام، سوی دیدن نگاهِ همیشه ات را از دست داده.

راستی این زمستان که برود، چند فصل از عمرم گذشته و هنوز هم گاه و بی گاه نا امید می شوم، آن هم وقتی تو هستی.مگر به دلم هر بار قول نمی دهم که نباید تا تو هستی عشقت را به فراموشی بسپارم؟ اصلا تو که همیشه هستی ، پس چرا من انقدر دربه در شب های تار عمرم می شوم و اسیر قفس دلتنگی ها؟ می خواهم رها باشم و تو را نفس بکشم، دلم تنفس عمیق می خواهد و اندکی نسیم روشن امید. اما دوباره این بغض غریبِ فصل آخر سال کار خودش را کرده. می گویند بهار در راه است اما نمی دانم با اینکه پشتِ قاب سبز بهار، دنیایی از انرژی و تحرک و رشد نهفته است، من چرا به فصل نخوت روح نزدیکترم.

این فصل ها در پی هم می آیند و می روند و من هنوز هم نفهمیده ام چرا خانه دلم بعضی وقت ها یک بام و دو هوا دارد؟ و نمی دانم چرا فقط در روزهای خوب زیستن تسلیم امر توام و روزهایی که تلخ میسازمشان با اعمال و رفتارم، با اینکه بیشتر از روزهای خوب محتاج نگاه توام این حقیقت ناب را به فراموشی می سپارم؟

راستی می دانی همین حالا خوب که می اندیشم می نگرم به همین بهار در راه.باید امیدوار بود.کسی چه می داند شاید این بهار آخرین بهاری باشد که منتظرم. میدانم همیشه تو نشانه ای برایم می فرستی و مرا در کوچه باغ خلوت تنهایی زمین، رها نمی کنی. همین که الان روبرویت نشسته ام و دارم با تو حرف میزنم نشانه ی کمی نیست برای پریدن. باید رسم پرواز را دوباره بازخوانی کنم و بروم سر کتاب زندگی و بخوانمت. همان جا که برای دلتنگی های آدم حرکت و امید را تجویز کردی.

وَلاَ تَیْأَسُواْ مِن رَّوْحِ اللّهِ إِنَّهُ لاَ یَیْأَسُ مِن رَّوْحِ اللّهِ إِلاَّ الْقَوْمُ الْکَافِرُونَ. از فرج و رحمت خدا نومید نشوید، که جز کافران از رحمت خدا نومید نگردند.

سوره یوسف 87


همیشه نسخه های طبیبانه ی تو به موقع به داد دلم میرسد.
میدانی خوب میدانم که در این هیاهوی هیچ زمین، همیشه بیمار و درمانده ی درگاه  توام،
 و داروی درمانم  را همیشه  قبل از اینکه درد را فریاد کنم رسانده ای.
اینبار هم تو باز نگاهم کردی، بی آنکه من ببینمت.

من همیشه مشتاق فصلِ نگاه توام که همه وصل است و عاشقی.

ساعتم را کوک کرده ام به وقت عاشقانه ها. جایی حوالی خواستن تو.

نسیم را استشمام کرده ای؟ از میان آسمانِ ابری عصر که بگذری،
کسی منتظر است تا سرشار از طراوت عطر ناب زمین ،
در زمان عاشقی سحرگاه،
تو را در آغوش گیرد.
فقط لطف کن و کمی زودتر بیا .

من خسته ام!



در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست

می رسم با تو به خانه از خیابانی که نیست

می نشینی روبرویم خستگی در میکنی

چای می ریزم برایت توی فنجانی که نیست

باز میخندی و میپرسی که: حالت بهتر است؟

باز میخندم که خیلی، گرچه میدانی که نیست

شعر میخوانم برایت واژه ها گل میکنند

یاس و مریم میگذارم توی گلدانی که نیست

چشم می دوزم به چشمت می شود آیا کمی

دستهایم را بگیری بین دستانی که نیست

وقت رفتن میشود، با بغض می گویم نرو

پشت پایت اشک میریزم در ایوانی که نیست

می روی و خانه لبریز از نبودت میشود

باز تنها می شوم با یاد مهمانی که نیست

بعد تو این کار هر روز من است

باور این که نباشی کار آسانی که نیست.


خیلی وقت است که دلم میگیرد در این کوچه های خاک گرفته و باریک دنیا.این دنیایی که هر روزش سخت می گذرد بر آدم های ساده

ای که می خواهند خودشان باشند.

آدم هایی که برای تزئین و فریب دیگران، جلد مهربانی نشده اند! و خالص و ناب مهر می ورزند .

آدم های بی ریایی که برای بیشتر به دست آوردنِ دنیا، حاضر نیستند کمتر چشم بگشایند به دیدن اطرافشان.

همه را دوست دارند از نور و روشنی نمی گریزند و غرق در تاریکی خویش نیستند.

با مهر و ماه و آب و گیاه و پرندگان مهربان و یک رنگند.

دلشان برای خوبی کردن تنگ نمی شود و سردی لانه ی گنجشک ها سرمای وجودِ آنهاست.

آنهایی که در هر نسیم به دنبال عطر خوش گل ها، خوش بویی خانه ی دل خویش را به فراموشی سپرده اند و اسیر ظلمت نفس نگشته اند.

آدم هایی که حسرت به دل از دنیا نخواهند رفت.چون چیز زیادی از دنیا طلبکار نیستند و همیشه دستانِ بخشنده ی دنیا بوده اند.

آنهایی که قانعند به عشق ورزیدن های مدام به تمام موجودات عالم و این عشق آنها را، به سراپرده ی معشوق ازلی می رساند.

که خوش گفته اند: عاشقم برهمه عالم که همه عالم از اوست.

آدم های مهربان، از جنس بهشت هستند، آنها تنها موجوداتی هستند که دلخوش می کنند که هنوز هم با تمام دلتنگی ها دنیایی،

زیر چتر روزمرگی ها و هوای دودی و غبار آلود می توان اکسیژن زنده بودن را جذب کرد.


این روز ها، مثل شیشه ای شکسته ام و دلم هزارن قطعه .

دیر زمانی ست در اوج به سکوت نشسته ام، بی آنکه شوقی برای لب گشودن در من موج زند.

چهره ام را با نقاب لبخندهای مصنوعی پوشانده ام تا از قاب رُخم، کسی درون خسته ی مرا نخواند.

 و هنوز که هنوز است؛ چشمان خسته ام در عمق دلتنگی ها، غرق در بی خوابی است.

و این سحرها که در میان انبوه خاکسترِ خاطرات تلخ نشسته ام،

و در میان بغض ها. گاه و بی گاه، دلم می شکند،

به یاد می آورم که بی تو،

سال های سال است، من در دریایِ بی کسی ها ناامیدانه دست و پا میزنم.

و اما خوب می دانم اگر هنوز هم دوام آورده ام، نظری هست، فراسوی سکوتم.

و من دلخوشم به همین نگاهت.


 ساعت را نگاه می کنم دل شب است و باز من بیدارم.
چیزی در درونت بی خوابت کرده اصلا چند وقت است زیاد معنای خواب شب را درک نمی کنی.
چند صباحی فاصله افتاد فکر کردی دیگر تمام شد و اما نشده بود.
کتاب را دستت می گیری اما هنوز نقطه رهایی را نمی فهمی باید خسی شوی تا بخوانیش.
خس نشده میقاتم آرزوست.
دلم نوشتن می خواهد. بنویسم برایت خوب است؟ رهایش کن .باز هم در بند خویش.
چقدر این تعلق آزارت می دهد تا کجا؟ فکر می کنی چرا چنین شده؟بی ربط نمی نویسی؟
یاد سحرهای رمضان بخیر. رزق میخواستی آنهم چه رزقی برای هر سالت. یادت می آید چقدر از دل می خواندیش؟اصلا هوا؛ هوای امروز غروب است به سه روز هم نکشید که بخوانیش؟ سحر و حمد شفا و دل شب و. هزار بار به نامهای عظیمت هر سه قدر.
و باز راه شش گوشه آسمان و دعوت و اتمام حجت و. راستی چقدر فرصت کوتاه است .
فقط تو می دانی چه می گویم و اشک ها که محرم رازهای نهاند.
راستی سید مهدی خوب گفته که : غم به جراحت می ماند یکباره می آید اما رفتنش با خداست.
یک دل یا دو دل، چه فرقی می کند؟ مهم این است که دلی در میان است.
یک دلی یا دو دلی. دل را هم که بی درد نخواستم.
اصلا بی دلی نخواسته ام. حالا چرا دو دل شدم تو می دانی.
ما را که به چله نشینی نخوانده اند اصلا خوانده شدن را خودت اول باید بخواهی. مگر می شود بخواهی نخواندت؟ اذن لبیــک را هم خودش می دهد.
به هر دین که هستی باش اما می گویمت نمی شود.باور نمی کنی؟
سوگند میخورم که بخوانی اش عجیب هم درد و هم درمان می دهد. حالا فکرهایت را بکن درد می خواهی یا درمان؟ مرهم زخم می خواهی یا هجران؟ دنیایی سادگی می خواهی یا . هرچه می خواهی کافیست لب تر کنی صلاحت که باشد بیش از خواسته ات می دهد و.
و اگر نباشد تمام جانت را بسوزان . پر و بال بر زمین و آسمان بکوب خبری نیست که نیست.
حکمتش را درک نمی کنی یعنی همین. حالا هی آرزو کن و دستت را بگیر به سمت نور بسوز که می خواهد ساخته شدنت را تماشا کند.حیفت نمی آید نگاهش را دریغ کند؟
معرفت نداشته باشی می شود همین . اینهمه نگاهت می کند و برای یک آنچه دلت خواست نشد یادت می رود و حکمت می طلبی.
من که حکیم نیستم اما او هست . آنچه خدا خواست همان می شود.
پس حالا که آرام شدی بخوانش و یادت باشد داعیه خس شدن به میقاتش را خودش بخواهد امضا می کند.
و نخواهد بی قراری چرا. پس هر آنچه تو بخواهی . « تعز من تشاء و تذل من تشاء ».

راستی یادم نرود زمزمه کنم با دلم که . از کسى که " رحمتش بر غضبش پیشى گرفته" و بندگان را براى رحمت آفریده، نه براى خشم و عذاب، غیر از این چشم‏داشتى نیست. پس هر چه عطا کنی رحمت است .محرم آمد و من مَحرم نشدم.

خدایا من تسلیم. دارند اذان می گویند.




گرچه می گفت که زارت بکشم می دیدم. در نهانش نظری با من دلسوخته بود.

اشاره کن؛ تا به یکباره موجود شوم، دوباره از نو. بشوم آنی که تو می خواهی.

دستم را محکم بگیر مثل دست مهربون اون که دو دستی چسبیدی و رهایش نکردی.


به خودم میگم، خسته نشدی؟چرا اینقدر با این کلیدها بازی میکنی و سپیدی این صفحات مجازی را سیاه می کنی؟که چی بشه؟

حرفات تموم نشده؟ اصلا تا کی میخواهی بنویسی ؟کی از این حرف های بی سر و ته تو سر درمیاره؟؟؟

حالا هی بچسب به این سیستم و کلیدهاشو مدام مرور کن تا نفست بگیره.کجای نوشتن، آنقدر دوست داشتنیه که تو رهاش نمی کنی؟

واسه خوردن حرف به حرف این صفحه، فرصت تا دلت بخواد داری!!!

حالا دوباره برمی گردم و به قلب براق و طلایی دورش نگاه می کنم بازم بغضم می ترکه. یاد نگاه مهربون و آرامش وجودش می افتم.

اگر خودش بود.این نقش و نگارها برازنده ی دست های پاک و دل بزرگ خودش بود.

شاید آنقدر دوستش نداشت که گذاشت و رفت.

شاید منم دوست نداشت.شاید. بزار هیچی نگم ،هیچی.اگه بگم باز گونه هام خیس .
 
قوانین علم را برهم زده ای نبودنت وزن دارد!
تهی.اما.سنگین!



در اوج گرمای تابستان،

حرف عشق تو که به میان می آید

باز هم بوی تلخِ پاییزی دیگر، از انتهای شهریور،

می پیچد در کوچه باغ خاموش دل من.

و در آغاز مهرِ نامهربانِ خزان های بی تویی؛

صبح به صبح سلام می دهم به آفتابی که

فروغ چهره ی دل آرای تو را،

در شعاع های بی جانش نمی گستراند.

و انتهای هر شب

تسلیم تاریکی محض می شوم، تا سحری دیگر.

و باز هم فلق می رسد،

و من همچنان حیران و سرگردان،

نشسته ام، به تماشای عبور ثانیه ها

و دریغ که، بی تو چنان آرام میگذرد روزگارم که گویی،

تنها معنای عشق، بی دردی است!

و نبون تو، یعنی عادت من، به سوال ها و درددل های بی جواب!

آه از این تکرارهای مکرر

و تعظیم های بی خیالِ من،

دردهایم که شروع میشود فقط بیاد تو می افتم

نمیدانمبیخیالباشد درگلویم.

آن هم، شاید در وقتی دیگر بارید.



من یاد گرفته ام
قدم هایم را آهسته بر دارم
چون قرار نیست اتفاقی نو بیافتد

من یاد گرفته ام
به پشت سر نگاه نکنم
از خاطر ببرم آنچه که گذشت
تا خاطرم
برای آینده ای تکراری
جا باز کند

من در چرخش زمین گیر افتاده ام
آینده ام همان گذشته ام است


وقتی در دایره ی بی نهایتِ دلتنگی های عالم، باز هم کم می آورم .

دست بر قلمِ تشنه ی حرف ها و کلماتی، می برم که او را ترجمانی دگر باشد.

پناه می برم به آسمانِ دلی که از آن جنون می بارد.

و اینک که صفحه ی غربت دلم، لبریز از حروف مقطعه ی حضورِ توست .

و اشک مهمان چشمان و گونه های عطش آلودم؛ سرخ از حُرم نفسگیر نبودنت.

و کویر جان خسته ام خیس از عباراتی که تو در آن نمی گنجی.

حالا می نویسمت؛ همه تو.

تو = همه عشق.

تو = جانِ جنون منِ مجنون.

تو = فصل بودن ها.

تو = پایان هر سختی.

تو = التیام زخم.

تو = آرامش.

تو = پایان غربت دل.

تو = پایان فریادِ بی نهایت و انتهای بغض، اشک.

تو = پایان هر سه نقطه .


من از خودم هم بریده ام.


نوشتن تنها راهی بود که میتوانست آرامم کند

زمانی که دل تنگی هایم زیاد میشد

زمانی که گلویم از بغض های گاه و  بی گاه پر میشد،

 از بغض های شبانه تا بغض های وسط خند هایم


اما الآن به این نتیجه رسیده ام که باید همه حرفایم را قورت بدهم

و نباید بنویسم مگر اینکه خواستنی در کار باشد.


از خودم دیوانه ای ساخته ام که باید بنویسد و بنویسد و


زمان آن رسیده که دیوانگی ام را در خود نگه دارم.خدا به دلم صبر بدهد


از تمام لحظه های با تو راضی امولی از خودم دیگر بریده ام.




خدایا
وقتی باهات حرف میزنم به من نگاه نمیکنی
هر چی دست دراز، کنم گریه کنم! تو اعتنا نمیکنی
حسرت معجزتم موند به دلم
دیگه امیدی ندارم تو بخوای صدام کنی
ماه و پنهون میکنی، که من نفهمم اینجایی!
چرا از دل غریب رد بلا نمیکنی
آقا جان ناقابله یه هدیه ای فرستادم
واسه دلخوشیم شده هدیه رو وا نمیکنی!
اونایی که بات بدن! خیلی رفیقی باهاشون
اما به من میرسی اخماتو وا نمیکنی
بین بنده هات شدم یه نقطه ی سیاه و تار
واسه بخشش دلم حکم و روا نمیکنی
حتی وقتی که ازت مرگ و میخوام با چشم خیس
توی گلچین خوبات منو سوا نمیکنی
اینهمه کفر میگم: که خسته ام! کو پس خدا؟
واسه رد مدعام مشتمو وا نمیکنی
پریا دیدن منو که تو سیاهی اسیرم
همه با طعنه میگن خدا خدا نمیکنی
فکر کنم فرشته ها پا در میونیم کنن
انقدر دورم ازت گره هامو وا نمیکنی
خدایا قهری باهام اما صدامو میشنوی
چرا محض دل وامونده ی من یکم دعا نمیکنی

من:شکلک بغض،اشک،گریه.


آرامم کن.


هر انسانی یک ستاره است که روزی در آسمان دنیا متولد میشود

اما هر چه گوهر وجودش خدایی تر شد درخشانتر می شود

ستاره ها همه می توانند بدرخشند و آسمان دنیا را رویایی کنند

اما درخشیدن چندان هم کار آسانی نیست برای ما آدمیان خاکی.


تیر ماه تو متولد شدی  و در این میلاد، دست های گرم تو بود که سرمای این روزها را به باد می داد

و بودنت به من دلگرمی میدهد

و قدم های محکم و نازدانه ات که تا هرکجای عالم هم قدم است با دلم.


 گرچه راه دور است اما آنان که در دل ها هستند را باکی از بُعد مسافت نیست .


کوتاه نوشتم که بگویم

حالا کلماتم بعد از عشق، برای تو هم زانو می زنند.

نوشتم که بدانی چقدر خدا را برای بودنت شاکرم و چقدر تر دوستت دارم.




پلک جهان می پرید
دلش گواهی میداد
اتفاقی می افتد
اتفاقی می افتد
و

فرشته ای از آسمان فرود آمد
تولدت مبارک



 سکوت می کنم میان این همه بغض . 

میان این همه درد.  شکستنی در کار نیست!

 بگذار خاموش بمانم.  تو بگویی و من بشنوم!


دلم اندازه ی تمامِ…

…نـــه…

انـــدازه ندارد …

بی اندازه دلگیرم بی تــــــــــــو …

 من تمـــام شده ام
از دوریت.

بارها گفته ام و هزار بار دگر هم بگویم، هیچ فرقی نمی کند؛

زیرا تنها با توست که من ذره ذره در خویش، هست میشوم و در این بارها گفتن؛ لذتی است بی نهایت؛ و شوقیست دلخواه.

این بار هم می گویم، تو را دوست دارم. تو را دوست دارم. تو را .

دوست دارمت ای همه ی هستی من.

آفتابِ دلتنگی که از مشرق نگاهم طلوع می کند، تو در اوج سپهرِِ دلم، دلگشایی آغاز می کنی و من هر روز در زمزمه ی حیرانی آبراهه ی چشمانم، سفره دارِ اشک هایی پر بها و بی بهانه از خواستنت میشوم.

چقدر حول نگاهِ تو چرخیدم، و در محور عشق تو طواف کردم و ذوب در خواستن تو شدم، جان می بخشم.

باشد که با دیدنت، بی چراغ ترینِ دل های عالم  که دل من است نور بگیرد



اردیبهشت، ماه دوست داشتنی من هم از نیمه، که هیچ.

تمام می شود و همچنان من، تو را ندارم.

از این اندوهِ خشک کویر چشم ها، به که باید پناه برد؟

دیریست حرف هایم را می خورم و از غم تو،

نگاهم رو به آسمان است و بغضم لبریز از سکوتی دردآلود.

آه که چقدر خوب است باشی و من بگویم دوستت دارم،

تا نباشی، و من در بی تویی ها، دوستت داشته باشم.

اصلِ دوست داشتن، در حضور تو برجاست.

اما، دوست داشتنت در کنار  دست هایت ، چیز دیگریست.


نه زود گذشت، نه ساده.

تلخ ِ تلخ بود، ندیدنت.

نداشتنت.

نبودنت.

سخت گذشت، بی تویی هایم.



این چندمین شب است که من با تو نیستم
این چندمین شب است که در شعله زیستم
این عکس اول است که با هم گرفته‌ایم
من بی‌قرار مستی لبخند کیستم؟!‏
این عکس دوم است در آغاز تشنگی
هم بغض آب قمقمه‌ات را گریستم
این عکس آخر است که لبخند می‌زنم
این‌جا کمی شبیه به زخم تو نیستم؟ ‏
این عکس آخر است که با هم گرفته‌ایم
از ترس مرگ نیست که در عکس نیستم
بر سنگ تابناک تو رمزی نوشته است
دیگر اجازه نیست کنارت بایستم
امشب تمام خاطره‌ها را گریستم
این چندمین شب است که من بی تو نیستم …


نمی دانم دل تنها میان جمع هم تنها ست
مرا افکنده در تنگی که نام دیگرش دریاست

تو از کی عاشقی ؟ این پرسش آیینه بود از من
خودش از گریه ام فهمید مدت هاست مدت ها ست


به جای دیدن روی تو در خود خیره ایم ای عشق !
اگر آه تو در آیینه پیدا نیست عیب از ماست

جهان بی عشق چیزی نیست جز تکرار یک تکرار
اگر جایی به حال خویش باید گریه کرد اینجاست

من این تکرار را چون سیلی امواج بر ساحل
تحمل می کنم هر چند جانکاه است و جانفرساست

در این فکرم که در پایان این تکرار پی در پی
اگر جایی برای مرگ باشد ! زندگی زیبا ست

قلم را به دستِ دلی سرگشته دادم و دل باز هم، سررشته ی کلام را برد به سمت تو.

تویی که،عمر مرا؛ هر روز کهنه تر می کند عشقت؛ و من در عشقت می میرم

لطفا چند قدم پیش تر برو تا دل آرام را، بنگری.

آنجایی که جایی برای ایستادن نیست و رفتن، تنها راه ماندنِ ابدیِ یک عاشقانه است.فقط کمی بیشتر نگاهم کن.

روزهاست، روی این صفحه خاکستری، حرفی از عاشقانه های ناب نیست! و منِ خسته و دلبسته به دنیا را، هیچ کس نمی فهمد.

تو هم حالم را نمی فهمی دلِ من.

نمی دانی چه می گذرد بر من و تو، نه بد است و نه خوب ، مانده،  تُهی و پوچ، باز هم مبهوت و در میان خاکستر اندوه.

کجا و کِی تمام می شود ندانم. آه بگذار بگذرم.


دستم را که می گیرد نبضم می زند. انگار گویی زنده ام .

اما از من بپرس حال دلم را، که دل، خویش غرق آشوب است و بی دل شدنم را گواهی میدهد.


نبضم این روزها دروغگو شده مدام میزند و اصلا حال مرا نمی فهمد.

حس میکنم با این لبخندهای پشتِ نقابِ فرویخته در چهره ام، دلم هم جنون گرفته، باید راهیِ جایی شود که درمانش تویی.


طبیب تجویز زهر برایم کند بهتر است از دوای شفایی که دوریت را رقم میزند.


بی نگاهِ تو حتی، زهر هم بر من اثر ندارد. نمی کُشد و راحت نمی کند.

گاه می اندیشم بی تو، تمامِ عالم با راحتی من مشکل دارد.

حتی نمی خواهند راحت بمیرم. دوای دردهای من.

دستت را می بوسم. رهایم مکن . . .


بی تو، چگونه بهار را باور کنم.

و حتی؛ اردیبهشتی که، در راه است.

شاید چرخشِ حیرانِ ثانیه ها و این تجلی رویشِ طبیعت،

و سرگیجه ی مدامِ عقربه های ساعت،

و این دقیقه نگارِ پر از سرعت،

و تمام روزگاری که در طوافِ زمین می گردند.

 حتی، تنها گنجشکِ نغمه خوانِ این ایام،

همه، حکایت از آوایِ شورِ دلِ تنگ من،

در گوشه ی دستگاهِ دل غمگین خلقت است!

اما در من، باور شیدایی بهار،

نه در شکوفه و نه در گل است!

و نه در آوای دل انگیزِ گنجشک پریشان حال است.

برای من، تنها جلوه ی خرمیِ هستی

آن سان رخ می نماید که،

تو کنارم باشی.


مرد از زن خیلی تنهاتره.


مرد نمیتونه وقتی دلش تنگ شد زنگ بزنه به دوستش و گریه کنه و خالی بشه

بعضی وقتا باید مرد باشی تا گریه کنی

بعضی وقتا مجبوری تو فضای بغضت بخندی …

دلت بگیره ولی دلگیری نکنی …

شاکی بشی ولی شکایت نکنی …

گریه کنی اما نزاری اشکات پیدا بشن …

خیلی چیزارو ببینی ولی ندیدش بگیری …

خیلی ها دلتو بشکنن و تو فقط سکوت کنی



کاش تو بودی،

تا من،

با همان کلماتی که هر دم، با تو جان می گرفت،

هر شب برایت می نوشتم.

تا تمام نگاره ها،

همچون من، شیدایت شوند!

کاش بودی و در انجمادِ سخت این روزهای سرد،

با دمای خورشیدِ آسمان

گرم می شد، دفترِ سپیدِ گفته های من!

می نوشتم از عشقت،

از بودنت ،

و از ناگفته های روزگارِ با تو بودنم!

.

اما،

حالا که نیستی،

حرفی نمانده،

جز رنج هایی استوار و زخم هایی ماندگار.



آنگاه که، شکوفه از شاخه های خشک دمید،

و از میان ذراتِ خاکِ زمین،

بهار، سر برکشید.

کاش رویای روشن تو،

چون خورشید بر هستی من می تابید.

افسوس که،

در فراقِ بهاری که بی تو رسید.

گویی دگرباره روح امید

همچون تمام  سالی که گذشت؛

پر کشید.


وضع ما در گردش دنیا چه فرقی می کند
زندگی یا مرگ، بعد از ما چه فرقی می کند

ماهیان روی خاک و ماهیان روی آب
وقت مردن، ساحل و دریا چه فرقی می کند

سهم ما از خاک وقتی مستطیلی بیش نیست
جای ما اینجاست یا آنجا چه فرقی می کند؟

یاد شیرین تو بر من زندگی را تلخ کرد
تلخ و شیرین جهان اما چه فرقی می کند

هیچ کس هم صحبت تنهایی یک مرد نیست
خانه من با خیابان ها چه فرقی می کند

مثل سنگی زیر آب از خویش می پرسم مدام
ماه پایین است یا بالا چه فرقی می کند؟

فرصت امروز هم با وعده فردا گذشت
بی وفا! امروز با فردا چه فرقی می کند


شاعر:فاضل نظری


این چیست که چون دلهره افتاده به جانم
حال همه خوب است، من اما نگرانم

در فکر تو بستم چمدان راو همین فکر
مثل خوره افتاده به جانم که بمانم

چیزی که میان تو و من نیست غریبی است
صد بار تورا دیده ام ای غم به گمانم؟!

انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت
اینقدر که خالی شده بعد از تو جهانم

از سایه ی سنگین تو من کمترم آیا؟!
بگذار به دنبال تو خود را بکشانم

ای عشق!مرا بیشتر از پیش بمیران
آنقدر که تا دیدن او زنده بمانم


سالها پیش، همان روزهای خوش و ناب کودکی وقتی ترنم لطیف بهار در دقایقم جاری می شد؛

می دانستم امسال سال بهتری خواهد بود. بدون اینکه کاری متفاوت انجام دهم؛ آن سال بهتر از سال های قبل می شد.

شاید آن روزها تنها تفکر خوب بودنِ سال نو می توانست سالی خوش را برایم رقم بزند و اما این سال ها، دیگر مثل روزهای کودکی هایم شاد و خوب نیست.

دیگر این "من" دیروز بزرگتر شده و حالا می فهمد این خوبی های دیروز هم شاید به خاطر همان کوچکی خیالش بوده.

می خواهم بغض چندین سال دلتنگی هایم را، امسال با همین بهار دور بریزم و در این سال نو، خوبترین سال عمرم را تجربه کنم.

رسیدن هر بهار پس از مرگ زمین و گیاهان و انجماد نشان می دهد که هیچ چیزی غیر ممکن نیست .

کسی چه می داند شاید امسال همه ی آدم های روی زمین به آرزو هایشان رسیدند. میگفت: آرزو دارم خدا تمام آرزوهای انسانها را اگر به صلاح آنهاست برآورده به خیر کند.

فکر می کنم همین کافیست که فقط او به آرزویش برسد. حالا که فکر می کنم او خود هم آرزویی بلند است. و من هم امسال چقدر آرزو دارم.

تا دیروز فکر می کردم آرزو داشتن خوب نیست اماحالا فهمیده ام وقتی می توان آرزویی داشت به وسعت تمام آرزوهای بشر، می اندیشم آرزو و خواستن های عمیق یعنی باور اینکه می توان رسید؛

و اینجاست که آرزو می تواند راهی برای تجلی حقیقی وجود آدمی باشد.

لازم نیست آرزویت انقدرها بلند و دست نیافتنی باشد که خودت نا امیدانه به آن بنگری.

کافیست آرزو کنی و بخواهی تمام خوبی ها و این دور نیست وقتی.

وَ قَالَ رَبُّکُمُ ادْعُونِی أَسْتَجِبْ لَکُمْ.



بارَش زیادی سنگین بود و سربالایی زیادی سخت.

دانه گندم روی شانه های نازکش سنگینی می کرد.نفس نفس می زد. اما کسی صدای نفس هایش را نمی شنید ، کسی او را نمی دید.

دانه از روی شانه های کوچکش سُر خورد و افتاد. خدا دانه ی گندم را فوت کرد.مورچه می دانست که نسیم نَفــَس خداست

 مورچه دانه را دوباره بر دوشش گذاشت و به خدا گفت : " گاهی یادم می رود که هستی! ، کاشکی بیشتر می وزیدی"

خدا گفت :"همیشه می وزم ، نکند دیگر گمم کرده ای !"

مورچه گفت: " این منم که گم می شوم بس که کوچکم. بس که ناچیز. بس که خرد. نقطه ای که بود و نبودش را کسی نمی فهمد".

خدا گفت : " اما نقطه سرآغاز هر خطی است".

مورچه زیر دانه ی گندمش گم شد و گفت : " من اما سرآغاز هیچم و ریزم و ندیدنی ، من به هیچ چشمی نخواهم آمد"

خدا گفت :" چشمی که سزاوار دیدن است می بیند! چشم های من همیشه بیناست "

مورچه این را می دانست اما شوق گفتگو داشت. پس دوباره گفت: " زمین ات بزرگ است و من ناچیزترینم نبودنم را غمی نیست."

خدا گفت : " اما اگر تو نباشی پس چه کسی دانه کوچک گندم را بر دوش بکشد و راه رقصیدن نسیم را در سینه خاک باز کند؟! تو هستی و سهمی از بودن برای توست! در نبودنت کار این کارخانه ناتمام است.

 مورچه خندید و دانه گندم از دوشش دوباره افتاد خدا دانه را به سمت اش هل داد هیچ کس اما نمی دانست که در گوشه ای از خاک مورچه ای با خدا گرم گفتگوست!!


این بار هم نشسته ام در خود کز کرده ام بی تو. فیلم زندگی تمام نمی شود.

خودم را پرت می کنم در آغوش دعاهایت و اشک میریزم به پهنای صورت.


دارم فکر می کنم اگر بودی دنیای من چیزی کم نداشت . اگر دوست داشتنت ادامه داشت . اگر بودی. اگر . اگر. اگر.

خسته ام از این بخت و پیشانی. چشم های متورم و سرخم را نمی بندم وقتی پلک هایم شوره زده از این همه نبودنت.

امروز فیلم آن روزهای شاد بودنت را مرور کردم. حس غریبی بود بغض جایی نداشت، در میان هق هق سینه سوخته ی من.

حنجره ام زخم شده این روزها. دارم فکر میکنم تلخ است آدم عادت کند به بودن ها. به هر "بود"نی که روزی نا"بود" می شود.

فکر کن، مثلا عاشق بشوی! عشق میشود سَم، و تمام وجودت را فرا می گیرد. و تلخی و این همه گسترده بودنش را فقط وقتی می فهمی که نیست.

وقتی نبود تمام بدنت درد می شود . و احساست تمام دقایق نبودنش را زجر میکشد و گاهی انگار تو نفس نمی کشی.

و این روزها که سخت، در بی هوایی ها جان می کَنم، فقط خودم را غرق می کنم در خاطرات خوبِ آن روزهای بودنت.

وقتی برایم دعا می کردی. میخواستی شاد باشم و من سرانگشتان تو را می بوسیدم.

وقتی میگفتی آدم خدا را داشته باشد که تنها نیست. وقتی . آخ چقدر دلم تنگ است. چقدر بی تو، تنهایم.


چقدر عجیب دلم می خواهد سیبی را گاز بزنم که تو، برایم پوست کنده باشی. چقدر در حسرت نگاه تو مانده ام این روزها.

بغض میکنم از اینکه، باز یادم می آید در پشتِ پرچین خاطراتم، کسی بود که با تمام مهربانی اش، نمی دیدمش و من چقدر او را دوست داشتم و او  نمی دانست.
چقدر برایت آرزو داشتم.


محبت گمشده ام را کجا بجویم، که در این دایره ی تنگِ دنیای خستگی های من، دیگر تو نیستی.



امشب ز غمت میان خون خواهم خفت.
وز بستر عافیت برون خواهم خفت.
باور نکنی خیال خود را بفرست .
 تا در نگرد که بی​تو چون خواهم خفت.


حضرت حافظ




زُل زده ام، به دور دست.

اینجا به وقت تقویم ها آخر زمستان است، نه آخر دنیا.

و دلم هوایی دگر دارد. هوایی از جنس تـــو .

اما حالا که نیستی.

هوا ابری ست، و هوس ِ بـاران دارد .

دل من میخواهد با آسمان همراه شود.

ای چشم ها شتاب کنید!

که باران، شوقِ نگاهی را دارد که؛از ناودان سقفِ آسمانی شما چکه کند…

و پنجره ای را بگشاید به سوی عشق.

و اینک. اشکها، به شوق نگاهی بارانی با دلــــــ همراه شد .

باران از چشم هایم می بارد، به یاد تــــو.



راحت بخواب ای شهر ! آن دیوانه مُرده‌ست
در پیله‌ی ابریشمش پروانه مُرده‌ست

در تُنگ، دیگر شور دریا غوطه‌ور نیست
آن ماهی دلتنگ، خوشبختانه مُرده‌ست

یک عمر زیر پا لگد کردند او را
اکنون که می‌گیرند روی شانه، مُرده‌ست

گنجشکها ! از شانه‌هایم برنخیزید
روزی درختی زیر این ویرانه مُرده‌ست

دیگر نخواهد شد کسی مهمان آتش
آن شمع را خاموش کن! پروانه مُرده‌ست.


شاعر: فاضل نظری

بغض نوشت:


شعر های فاضل نظری بی نظیر هستند


این روزها به شدت خسته ام از شکستن ها.از تردیدها.از.از خودم خسته ام.از حرفایی که از گفتنش همیشه ترسیده ام .

و می ترسم باز هم دیر شود و من دیگر هرگز فرصتی برای گفتن حرف های تازه ام نداشته باشم.

می ترسم دوباره متولد شوم و این راه های اشتباه را تکرار کنم.

می ترسم دیگر در مسیر بودنم رقم نخوری. می ترسم مرا به خود واگذاری.
 
دلم می خواهد هر روز، هزار بار فریاد بزنم و درخت دلم را پیش رویت بگیرم و بگویم نگاه کن؛

شاخه هایش خشکیده و برگهایش ریخته. و انار سرخ دلم ترک برداشته و دانه های عاشقی اش سخت فرو ریخته.

دلم کمی هوای روشن تو و بارانی ناب می خواهد.

 راستی درخت دلم را، با باران نگاهت سیر از آب می کنی.

خدایا مرا به اندازه یک چشم به هم زدن، هرگز به خودم وانگذار.



حتی اگر نقاش هم باشی؛ برخی از حس ها را نه می توانی بکشی و نه می توانی بنویسی.

گاهی باید بغض را خورد.و  اشک را ریخت.

و فریاد را با سکوت پایان داد.

گاهی تمام احساست میمیرد . . .


بغض نوشت:


همیشه اونی که برام عزیز بوده فقط منتظر بهانه ایست تا برود


حالم بهم میخوره از احوال این روزها .بسی ناجوانمردانه است هوای روزگارم.


من رها خواهم شد . به همین زودی . . 


سوزن عشقت را به دستان لرزانم میگیرم و نخی تیره رنگ جلوی چشمانم خودنمایی می کند.

آرام نگاه خسته ام را می دوزم به روزهای پرخاطره ی بودنت. یاد تو و خاطراتت تمام دل و جانم را گرفته است.

دارم شکاف هایی را که از روزهای نبودنت در دلم ایجاد شده آهسته آهسته رفو می کنم.

با خودم می گویم کاش بود و مثل آن روزها، دست دلم را میگرفت و هر دو با هم دلتنگی های خاموش روزگار را مرور می کردیم از غم های انباشته شده بر روی دلم می شنید و تمام اندوه سینه ام را بر شانه هایش می کشید.

و من باز بال می گشودم و رهاتر از همیشه در طول زمین قدم برمی داشتم.آخ که چقدر دلم تنگ شده برای آن روزهایی که بودی و من بدون هیچ خیالی خود را در آغوش کارهای روزمره می انداختم .

می رفتم و می رسیدم و اوج می گرفتم اصلا راه و رسم پریدن را از خودت آموخته بودم.

اما هرچقدر هم حسرت بخورم تو باز نمی گردی.

حالا انگار سال هاست که رفته ای و من هر روز سفر می کنم به اقیانوس خاطراتت و امواج پر تلاطمش به قطعه ای از جزایر مهربانی ات می رسم و باز هم تو را مرور می کنم بی آنکه باشی


اینجا همان زمین است و رسم آدم ها، هنوز هم فراموشی.

اما زمان ِ دلـــــــِ من به وقت دلتنگی؛

همیشه . صبح، عصر، شب. دوباره بامداد و صبح و.شامگاهِ دلتنگی .

گویی همه ی هستیِ مرا، در انجمادی چون قندیل بسته اند، و به سقف آسمانِ غم ها آویخته اند!

گلو بغض آلود و چشم هایم تَر،

اما، هنوز تو در خاطری.

بهانه ی من، دوباره بهار می رسد از راه، بگو چگونه زیستن آغاز کنم بی تو!؟

وقتی هرگز، در توانِ من، رسم، فراموشی نیست.

راستی شاید؛

من آدم نیستم. وقتی فراموش نمی شوی.


حُکم دلــــــم چیست؟

که در این روزگار بی تویی، چون چشم دوختم به آسمان.

اما. در این میان، من ماندم و موجِ خروشانی که از چشم ها جاریست.

و جانی که همچون درختی بی برگ و بار، در خزانِ عمر، غرق در انجمادی تلخ و در انقباضی سرد است!

و حتی فصلِ بهارش، همه تاریک و چون شبِ یلدای زمستان است.

حکمت را، آهسته تر بخوان دلــــــم.

بگذار چون یک عمر خستگی و دلتنگی ام، کسی نداند و نفهمد که،

آن سویش نوشته:

من مانده ام و اندوهی سیراب نشدنی به نامِ تنهایی.

ﻣﻴﻲ ﻣﻬﻢ ﻧﻴﺴﺖ ﺍﻣﺎ زمانی که ﻣﻴﺒﻴﻨﻴﺶ
ﺩﺍﻍ ﺩﻟﺖ ﺗﺎﺯﻩ ﻣﺸﻪ

ﻣ ﻣﻬﻢ ﻧﺴﺖ ﺍﻣﺎ ﺗﺎ ﺑﻬﺶ
ﻓﺮﻣﻨ ﺍﺷ ﺗﻮﺸﻤﺎﺕ ﺟﻤﻊ ﻣﺸﻪ .

ﻣ ﻣﻬﻢ ﻧﺴﺖ ﺍﻣﺎ زمانی ﻪ
ﺧﻠﺗﻨﻬﺎﻋﺴﺎﺷ ﻮ
ﻧﺎﻩ ﻣﻨ ﻮ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺣﺮﻑﻣﺰﻧ

ﻣ ﻣﻬﻢ ﻧﺴﺖ
ﺍﻣﺎ ﺑﻌﻀ
ﺍﻭﻗﺎﺕﺩﺳﺘﺖ
ﻣﺮﻩﺭﻭ ﺷﻤﺎﺭﺵ ﻪ ﺯﻧ ﺑﺰﻧ .
ﻧﺰﻧ
ﺑﺰﻧ . ﻧﺰﻧ !!! .

ﻣ ﻣﻬﻢ ﻧﺴﺖ ﺍﻣﺎ ﻫ ﻋﺴﺸﻮ ﺟﻠﻮ،
ﻋﻘﺐ ﻣﺒﺮ ﻭ ﻣﺒﻮﺳﺶ !!!

ﻣ ﻣﻬﻢ ﻧﺴﺖ ﺍﻣﺎ ﺩﻟﺖ ﻭﺍﺳﻪ ﺻﺪﺍﺵ ﻟ ﺯﺩﻩ !

ﻣ ﻣﻬﻢ ﻧﺴﺖ
ﺍﻣﺎ ﺷﺒﺎ ﺗﺎ ﺻﺒﺢﺧﻮﺍﺑﺖﻧﻤﺒﺮﻩ
ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﻣ ﻌﻨﺩﺍﺭﻩ ﺎﺭ ﻣﻨﻪ؟

ﻣ ﻣﻬﻢ ﻧﺴﺖ ﺍﻣﺎ
ﻣﺨﻮﺍ ﺑﺪﻭﻧ ﺍﻻﻥ ﺠﺎﺳﺖ ﻭ ﺎﺭ ﻣﻨﻪ

ﻣ ﻣﻬﻢ ﻧﺴﺖ ﺍﻣﺎ ﻣﺪﻭﻧ
ﻘﺪﺭﺭﺭﺭﻣﻬﻤﻪ !!
ﻣﺪﻭﻧ ﺧﻠ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭ ﻭﻟ
ﻣﻴﻲ ﻣﻬﻢ ﻧﻴﺴﺖ .
ﻧﻮ ﻣﻬﻢ ﻧﺴﺖ

ﺑﻮ ﻣﻬﻤﻪ ﺍﻣﺎ ﻧﺴﺖ. . .


روز آخر است.بعد از ظهر ان شاالله به سمت ولایت برمیگردم.

دیروز رفته بودم قم-جمکران.خیلی خوش گذشت.به خصوص اینکه با یکی از عزیزام بودم.

همش میخوام بنویسم از اون حس  وحالمکه چطور مثل برق و باد میگذشتن و همش میخواستم که تموم نشن ولی.

هنوز نرفته بود که دلم براش تنگ شده بود.

بیخیال.

جمکران خیلی خوب بوداین دفعه سوم هست که  میرم جمکران و ربع ساعت بیشتر سهمم نمیشه.

ولی این بار خیلی خوب بود.

روز آخر دارم به خواهرم کمک میکنم که برای عید آماده بشه(اصلا منظورم فرش شستن نیست)

پ ن:

روزگاری که این روزها آرزویم بود گذشتمانند همین روزها که گذشتن.

میشود روزی که من توقع خود از دیگران را صفر برسانم.و ان روز است روز پرواز من


اصولا آدمی نیستم که پرتوقع باشم.اصلا دوست ندارم چشم انتظار کار کسی دیگه ای برام باشم

ولی بعضی از آدم ها برامون خیلی خاص میشن

اصلا حسابشون با همه فرق داره.

توقع از خدا توقع از اهل بیت.

توقع از خانواده .توقع از خانوادهت

وقع از بعضی از دوستام.توقع از بعضیا.

با بقیه اش میشه کنار اومد ولی این آخریش خیلی اذیتم میکنه و این توقع به نظرم خیلی بی منطقی ست

بعضیا وقتی برام بعضیا میشن که همه چیزش برام فرق کنه

فکر نکنید این بعضیا چند نفره ، نه ، فقط یک نفره

خودم این توقع رو بخاطر این میدونم که من الکی این توقع برام ایجاد شده

چون بی جنبه امچون بچه ام.نمیدونم شاید اینا رو بشه گفت دلیل.

ولی خودم اصلا با این ها قانع نمیشم

انتظار داشتن از بعضیا ،خیلی برام سختهگاهی بزرگترین دغدغه ام میشه

تویی که خودت میدونی بعضیا هستی هوامو داشته باش.خودتم میدونی که من خیلی دوستت دارم

میدونی که دوست داشتن تو حتی نصف منم نیست ولی با این حال برام عزیزی.

الآنم بدترین انتظار زندگیمو دارم تحمل میکنم

رفتم که آماده بشم برم قم.


نمیدونم چم شده ولی خیلی حالم گرفتس

خودم با دست های خودم کاری کردم که هر چی بیشتر دست و پا میزنم بیشترفرو میرم.

من باید بتونم با نگفته ها و دروغ ها و دورویی ها کنار بیام

بعضی وقت ها فکر میکنم که چرا بیشتر آدم ها زود رنگ عوض میکنن و عوض میشن

شاید دیوار من سست بوده و بقیه اینجوری نیستن

شاید هم من خیلی دیانتم با بقیه فرق داره و دوست دارم با همه مثل کف دست باشم .

چیزی که این روزها بهش بی چنبه بودن.اسکل بودن.ساده بودن میگن

متنفرم از این که کسی کنارت باشه و دلش باهات نباشه.

من واقعا نمیتونم بی تفاوت باشممن استخوان توی گلوم گیر کنه بهتر از اینه که کسی راحت رنگ عوض میکنه

خدایا این روها اصلا با نمازم حال نمیکنمفقط میخونم که بهت بگم من یاغی نیستم و عاشقتم و هیچ کس غیر ازتو ندارم.

خستماز ضعیف بودناز بی جنبه بودناز وابسته بودن.

حالمو اصلا نمیتونم وصف کنممیگم میخندمولی وسط خنده هام بغض میکنم

خداجونم تو که قول و قرارهامون یادت نرفتهمن خودمو به خودت دادم.وای خدا به خودت قسم اصلا این امتحان خوبی نیستمن دیگه نمیتونم و اصلا هم نمیخوام به عقب برگردم.

به امام رضا قسم من نمیخوام بازنده این امتحان باشم.

کلی حرف توی سینه دارم که دوست دارم فقط یه جای تنها باشم و همشو فریاد بزنم.

دیشب خیلی خسته بودم.از بی خوابی بی خوابی به سرم زده بود

نمیدونم چرا وسط این شلوغی و بگو و بخند ها سکوت کردم و فکر کردم من دارم خودم قبول میکنم که خرم.

خیلی دلم گریه میخواد.از اون گریه هایی که سبک بشماصلا هم مهم نیست این گریه برای کی باشه فقط باید چشام بباره

کلی بغض دارم هم خوب هم بد.حالم از خودم بهم میخوره

بغض نوشت:

"باور کنم تو کسی رو که بهت ایمان آورده

و قلبش به معرفتت آشنا شده

پیشانی اش رو برات به سجده در آورده

به جهنم می بری . . . ؟"


به نام خدا

بالاخره تاییدیه برای این وبلاگم اومد.تمام مطالب اون وبلاگم رو به اینجا انتقال میدم و اونو می بندم

بعنوان اولین مطلب خیلی فکر کردم چی بنویسم

دیدم بهترین حرف  اون حرفی ست که از دل باشه که به دل می نشینه.

بلاتکلیفی به نظرم بزرگترین درد این روزهای من است

بقیه حرفهام همه توی نقطه چین ها باید باشهبه قول یکی از دوستام کار از سه نقطه هم دیگر گذشته است. . .

با این بیت از فاضل نظری خیلی صفا کردم.

امیدوارم شما هم ازش خوشتون بیاد


گر جوابم را نمی گویی جوابم کن به قهر

گاه یک دشنام از صدها دعا شیرین تر است


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

بهترین سایت کتابخوانی سالهای گمشده پارک ملی کیاسر کولر گازی 30000 اجنرال راهیان دانش سیستان وبلوچستان Awmir baspoi بیا تو کوهستان رویایی